نوشته شده توسط : نعیمه



:: بازدید از این مطلب : 1222
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 3 اسفند 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه



:: بازدید از این مطلب : 1586
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 3 اسفند 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

آرزوی من این است در سپیده ای شفاف

 

در د لت شوم مهمان یك سپیده بی انصاف

 

آرزوی من این است توی عصر طوفانی

 

قانعم كنی جوری كه همیشه می مانی

 

آرزوی من این است كه تو مال من باشی

 

غیر ممكن ممكن تو محال من باشی

 

آرزوی من این است با دو بال جادویی

 

روی چشم تو باشم مثل نور لیمویی

 

آرزوی من این است بین این همه انسان

 

نیت تو من باشم توی فال با فنجان

 

آرزوی من این است كه دو روز طولانی

 

در كنار تو باشم فارغ از پشیمانی

 

آرزوی من این است كه تو مثل یك سایه

 

سرپناه من باشی لحظه تر گریه

 

آرزوی من این است یا شوی فراموشم

 

یا كه مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم

 

آرزوی من این است عشق تو كمم باشد

 

اسم تو فقط زخمی روی مرهمم باشد

 

آرزوی من این است نرم و عاشق و ساده

 

همسفر شوی با من در سكوت جاده

 

آرزوی من این است كه تو ساز من باشی

 

من نیاز تو باشم تو نیاز من باشی

 

آرزوی من این است هستی تو من باشم

 

لحظه های هشیاری مستی تو من باشم

 

آرزوی من این است تو غزال من باشی

 

تك ستاره روشن در خیال من باشی

 

آرزوی من این است در شبی پر از رویا

 

پیش ماه و تو باشم تا سحر لب دریا

 

آرزوی من این است در تولدی دوم

 

مثل مه شوم در تو با همه وجودم گم

 

آرزوی من این است از سفر نگویی تو

 

تو هم آرزویی كن اوج آرزویی تو

 

آرزوی من این است آرزو كنی من را

 

معنی اش كنی با عشق شعر سبز ماندن را

 

آرزوی من این است مثل سیم یك گیتار

 

زیر دست تو باشم لحظه خوش دیدار

 

آرزوی من این است مثل لیلی و مجنون

 

پیروی كنیم از عشق این جنون بی قانون

 

آرزوی من این است در پگاهی از اسفند

 

راهی سفر گردیم طبق رسم یك پیوند

 

آرزوی من این است در شبی كه تاریك است

 

تو بگویی از وصلی كه لطیف و نزدیك است

 

آرزوی من این است زیر سقف این دنیا

 

من برای تو باشم تو برای من تنها


 



:: برچسب‌ها: ارزوی من ,
:: بازدید از این مطلب : 1119
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 2 اسفند 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 

او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:                     

دعای شامگاهی؛

طاووس سفید؛                                                  

و نقشه رنگ پریده آمریکا.

و سه چیز را دوست نداشت:

گریه کودکان؛

مربای تمشک با چائی؛

و پرخاشجویی زنانه.

... و من همسر او بودم.

 

"

از مجموعه: شامگاه / ترجمه: احمد پوری"



:: برچسب‌ها: "آنا آخماتوا ,
:: بازدید از این مطلب : 1076
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

.شكــــ نكنـــ ـ ـ ـ ـ

ايـــنــــده اى خواهـــــم ســـاخت... كه گذشتــــه ام جلــــويـــش زانــــو بـــزنـــد....

قــــرار نيســتــــ مـــنـــ هم دل كســـ ديگــــرى را بسوزانــــم...

بــرعكــــســ كسى كـــه وارد زندگـــيـــم ميشـــود...

انقــــدر خوشـــبخـــتـ ميكنـــــــم كه....

بـــه هــر روزى كـه جــاى او نيســـتى بـــه خـــودت 

لعنتــــ  بفرســــــتى....!!!!!!




:: بازدید از این مطلب : 1127
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

داستان عاشقانه «ابر بارانش گرفته» از شمیم بهار

داستان عاشقانه «ابر بارانش گرفته» از شمیم بهار
داستان عاشقانه «ابر بارانش گرفته» از شمیم بهار. زندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال می‎کنی که چه یعنی فقط همین را نمی‎خواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر می‎خواهی احسنت دکتر بشو چه می‎دانم جراح...

«ابر بارانش گرفته» داستانی از شمیم بهار
نوشته شده در بهار سال 1344

سلام – گیتی دیروز که جمعه بود برگشت ولی خدا کند این کاغذ زودتر به دستت برسد چون قرار بوده دوازده روزی در یونان بماند که توی یکی از این جزایر الان هر چه فکر می‎کنم اسمش یادم نمی‎آید خلاصه استراحت کند و مثلاً بگردد یعنی حق دارد چون این جا که بود زیاد خوش نگذشت اول که مرگ پدرش بود و بعد هم که این حادثه‎ی مادرش و از این حرف‎ها گر چه نماندنش ربطی به این چیزا نداشت ولی همه اش بدبیاری بود چون بدبیاری باورش نبود و خلاصه نشد که نشد.

نمی‎خواستم از این حرف‎ها بزنم که خبری چیزی داده باشم ولی حالا این عادت شده یعنی اگر این جا بودی هر شب توی روزنامه می‎دیدی همه اش زنی که با تریاک خودکشی کرد و مردی که خواهرش را با دو ضربه‎ی چاقو به قتل رساند و خلاصه یعنی نه فکر کنی که چیز مهمی‎شده فقط این هست که راستش حالم زیاد خوب نیست یعنی از بقایای عصبانیت دیروز.

می‎خواهم حالت را بپرسم چون با این که کاغذ‎هایت مرتب می‎رسد از خودت چیزی نمی‎نویسی و همه اش از نمی‎دانم تئاتر و این حرف‎ها می‎نویسی فقط برایم نوشته بودی که بالاخره وارد دانشگاه شدی من خیلی خوشحال شدم و با این که حالا دیگر خیلی دیر شده و تا کاغذم به دستت برسد لابد سال اول دانشگاه را تمام کردی و یکپا شدی آقای دکتر دلم می‎خواهد تبریک بگویم و معذرت هم باید بخواهم از این که خیلی وقت است برایت چیزی ننوشتم دلم هم برایت تنگ شده ولی از گیتی هم که حالت را پرسیدم حرف درستی نمی‎زد و تو هم که برای من ننوشته بودی بالاخره با هم می‎خواهید عروسی کنید یعنی اگر با هم عروسی کنید چون گیتی این طور که من دیدم دختر خوبیست خلاصه مطمئنم که خوشبخت می‎شوییعنی اگر می‎شد ببینمت این حرف‎ها را برایت می‎گفتم این طوری که نمی‎شود یعنی با این که گیتی که این جا بود تا دلت بخواهد از این کتاب‎های رومان طوری و این مجله‎های ادبی که نمی‎دانم از کجا پیدایشان می‎کرد خواندم و مگر می‎شد چیزی فهمید ولی حالا همین طور ماندم که تو لابد توی دلت می‎خندی که منوچهر که توی مدرسه روزی دو دفعه دعوا راه می‎انداخت و همان وقت که تو مدرسه را ول کردی رفتی فرنگ شد کاپیتان تیم فوتبال و حالا که گذشته ولی اگر من کاپیتان نشده بودم و نزده بودم توی سر بچه‎ها تیم ما از مدرسه‎های دخترانه هم می‎خورد و خلاصه حالا ادبیات چی شده ولی به قول یک بابای مردنی که توی اداره‎ی ما کار می‎کند و گیتی کشف کرد که شعر می‎گوید مرتب ورد زبانش این است که مسئله آقا مسئله‎ی کلام است و نه زیبایی کلام بلکه تمامیت کلام حیف که یعنی تو نمی‎دانی چه وضعی دارد دلم به حالش می‎سوزد خلاصه درست همین چیزها را می‎خواهم برایت بنویسم فقط درست نمی‎دانم که این نویسنده‎های … پس چه طور این چیزها را می‎نویسند.

گیتی هم همین طور حرف می‎زد اول که من اصلا معنی حرف‎هایش را نفهمیدم و رویم نمی‎شد بپرسم یعنی چی بعد که دیدم نمی‎شود شروع کرده بودم به پرسیدن و از این حرف‎ها نه فکر کنی که توی این هفت سال همدیگر را ندیدیم من مثلاً خنگ شدم یا چیزی فقط این بود که عادت نداشتم چون برایت که نوشتم این که زنی با یک ضربه‎ی چاقو توسط مرد ناشناسی به قتل رسیده دیگر این حرف‎ها را ندارد و ما هم همین را می‎نویسیم با حروف درشت سیاه خواننده هم نگاه می‎کند می‎خواند و می‎فهمد برو برگرد هم ندارد حالیش می‎شود که زنی مرده ولی مگر حرف‎های گیتی را می‎شد فهمید تازه باز این روزهای آخر روز اول توی فرودگاه که هیچ یعنی خلاصه روزهای آخر تغییر کرده بود روزهای اول که قیامتی بود.

تو که نوشته بودی یعنی همه اش ادبیات بود و از این بازی‎ها و فلان و بهمان خلاصه من هم رفتم فرودگاه و قبلاً هم تحقیق کرده بودم که با چه طیاره یی می‎آید وقتی رسیدم فرودگاه دیدم یک لشکر آدم آمده فرودگاه همه با لباس‎های سیاه و فهمیدم که فامیل‎هایش هستند که مثلاً آمدند پیشواز با چه قیافه‎هایی که من وحشت کردم یعنی زار زار گریه و از این حرف‎ها این بود که رفتم گفتم از طرف روزنامه آمدم و روزنامه این فایده‎ها را هم دارد و یک آشنا هم داشتم که صدایش کردم و با هم رفتیم توی گمرک ولی من که اصلاً نمی‎شناختمش و ناچار پرس و جو کردم مسافرها هم می‎آمدند و می‎رفتند سرد هم بود و تازه غروب شده بود من داشتم نا امید می‎شدم که دیدم از صحن فرودگاه به دو می‎آید و یک طوری راه می‎آمد و گفتم که غروب شده بود خلاصه شناختمش و رفتم جلو گفتم که دوست تو هستم و اگر کاری چیزی هست و خلاصه اول پرسید چه طور آمدم تو و من گفتم که توی اداره‎ی روزنامه کار می‎کنم که لابد فکر کرد مثلاً روزنامه نویسی چیزی خلاصه آدمی‎هستم و شروع کرد تند تند راجع به این جا حرف زدن یعنی راجع به پدرش و از این حرف‎ها و من دیدم یک کلمه از حرف‎هایش را هم نمی‎فهمم.

یهنی یک کلمه را که می‎فهمیدم ولی یک طور خاصی بود می‎خواستم دلداریش بدهم که آره فوت پدر ناراحت کننده است ولی به خاطر مادرش هر طور شده خلاصه از این حرف‎ها مثلاً می‎خواستم یک کمی‎حاضرش کرده باشم یعنی خودش که خبر داشت فقط همین که لباس سیاه‎ها یک دفعه نریزند سرش و طفلک از ترس سکته کند بعدش داشتیم حرف می‎زدیم و رفیقم داشت کمکش می‎کرد خلاصه همین طورها بود که کارهای گمرکی تمام شد و من دیدم دیگر هیچ کاری ندارد و خداحافظی کردم یک کمی‎هم تعارف کردم که دوست تو دوست من هم هست و اگر کاری چیزی باشد من هستم بعدش هم آمدم.

الان که دارم این کاغذ را برایت می‎نویسم توی اتاقم نشستم و یک قدح بزرگ پر از آب یخ گذاشتم کنارم و مرتب یخ را توی آب می‎چرخانم و توی گرمای بعد از ظهر خیلی کیف دارد حیف که تو لابد فرنگی شدی و نمی‎شود گفت جایت خالیست گر چه با این سر و صدای بچه‎های داداشم زیاد هم جایت خالی نیست خلاصه آدم خیلی راحت تر است که اصلا توی اداره بماند.

بعدش خلاصه از این حرف‎ها و همین طور تا یک بعد از ظهر سرد لامذهب که به من تلفن کرد و درست نمی‎دانم یعنی یادم نیست چه طور توانسته بود پیدایم کند خلاصه گفت که می‎خواهد تشکر کند و چرا نرفته بودم ببینمش یعنی ده دوازده روزی گذشته بود و راستش حوصله‎ی عزاداری نداشتم یعنی حوصله نداشتم قاطی این حرف‎ها بشوم و تازه خانه اش را هم نمی‎دانستم کجاست خلاصه گفتم یعنی اول گفتم اگر می‎خواهد می‎توانم تهران را نشانش بدهم در ضمن فکر می‎کردم که این طوری فقط سلام و علیک و خداحافظی یک سری هم مثلاً به موزه‎ی ایران باستان می‎زدیم بعد گفت حتماً یعنی نگذاشت حرفم را بزنم و پرسید کارم چه ساعتی تمام می‎شود که بیاید عقبم می‎خواستم این را گفته باشم که خلاصه گفت با تاکسی می‎آید و بعد هم گوشی را گذاشت و من هم گوشی را گذاشتم و یک کمی‎هم جا خورده بودم و باران مثل چی می‎آمد.

توی اداره من اتاقی چیز نداشتم یعنی این جا از این حرف‎ها نداریم و کار روزنامه است و من زیاد اصلاً توی اداره نیستم و کارم را همان گوشه کنارها می‎کنم این بود که دیدم اگر گیتی بیاید توی اداره و راست بیاید سراغ من بچه‎ها هزار و یک فکر می‎کنند خلاصه کارها را یک طوری جور کردم و بارانی یکی از بچه‎ها را گرفتم آمدم پایین بیرون صبر کردم تا با تاکسی رسید می‎خواست پیاده شود که من اشاره کردم و سوار شدم بعدش هم به شوفر تاکسی گفتم برود شمیران یعنی همین طور هیچ جای دیگری به فکرم نرسید.

توی تاکسی اول ساکت بود بعد شروع کرد باز از پدرش حرف زدن و قضیه‎ی تصادف ماشین و از خانه شان که شمیران بود این جا که رسید یک دفعه گفت شمیران را که دیده بود می‎خواست جاهای دیگر را ببیند به شوفر تاکسی گفت برگردد شهر و برگشتیم شهر و باران هم که ول کن نبود به شوفر گفت برویم توپخانه شاید هیچ اسم دیگری یادش نیامد رفتیم میدان توپخانه و گفت پیاده شود خلاصه آمدیم پایین و همین طور زیر باران راه افتادیم توی خیابان‎ها که مثلاً تهران را ببینیم اولش همه اش مردم را تماشا می‎کرد و من از فرنگی بازیش عصبانی بودم و یک طوری بود که دلم می‎خواست توی این حرف‎ها کشیده نشوم ولی پا به پای من می‎آمد و ذوق کرده بود و مرتب می‎گفت چه خوب بعد دیدم نه نمی‎شود و باران هم که بود داشتم بیشتر عصبانی می‎شدم و لج کرده بودم خلاصه توی دلم گفتم یک راه رفتنی نشانش بدهم و پیچیدم پایین و افتادیم به رفتن و حسابی تماشا کردن و من هم شروع کردم به توضیح دادن طوری که آدم از سر غیظ توضیح می‎دهد و اول هم پرس و جو کرده بود که من کدام مقاله‎ها را می‎نویسم زیر باران که بودیم شروع کردم به گفتن این که توی روزنامه چه کار می‎کنم و خبرهای همان روز را هم برایش تعریف کردم که خوب یادم هست یک بابای زده بود مادر و خواهر و بچه اش را زخمی‎کرده بود یادم نیست چرا ولی درست که حرف نمی‎زد و همه اش انگلیسی بود با این که ما کلی توی مدرسه انگلیسی خوانده بودیم بعدش هم رفته بودیم کلاس خصوصی مرتب باید می‎پرسیدم یعنی چی تازه بعدش هم می‎گفت این را نمی‎شود به فارسی گفت و همه اش از این بازی‎ها بود یعنی این قدر هم بد نبود و یک حالتی داشت که نمی‎دانم چه طور بنویسم.

مثلاً همه اش از شاعرهای زن حرف می‎زد و شعرهایشان را می‎خواند الان که فکر می‎کنم می‎بینم هنوز اسم خانم سکستن یادم هست چیزی که بود نه فکر کنی که می‎خواهم بگویم ادا در می‎آورد چون معلوم بود که می‎خواست حتی عین من حرف بزند و نمی‎شد ولی چیزی که بود این بود که زیر باران لامذهب ما همین طور راه می‎رفتیم و چیزی که بود درست این نبود که نوشتم و نمی‎دانم چه طور بنویسم که چیزی که بود دلخوری بود یعنی بدتر از دلخوری یک طوری بود که من نمی‎شد که یعنی نمی‎توانستم خودم را کنار بکشم و همین شد با این که من درست حرف‎هایش را نمی‎فهمیدم و همه اش داشت یا برای من شعر انگلیسی می‎خواند یا مردم را تماشا می‎کرد و خانه‎ها را تماشا می‎کرد این را حس می‎کردم یعنی می‎دیدم که کم کم توی همه‎ی این‎ها یک طوری یاس بود ترسیده بود یک طوری کوچک شده بود و زیر باران به من چسبیده بود و این بود که خودش نمی‎فهمید و من که می‎فهمیدم یعنی تا شب ما داشتیم راه می‎رفتیم ولی خلاصه کسی را تا به حال این طور ندیده بودم و طور غریبی بود یعنی نه این که اصلاً ندیده باشم دیده بودم گر چه این طور دیگری بود.

بدیش این است که این حرف‎ها خبر نیست یعنی تکلیف آدم روشن نیست چون این جا وقتی داشتم زیر باران می‎رفتم و می‎رفتم هیچ چیز این طور ساده نبود و نمی‎شود نوشتش یعنی شاید من درست بلد نیستم مثل این نویسنده‎هایی که گیتی همان هفته‎های اولی که این جا بود کارهایشان را پیدا کرده بود و مجله‎هایی پیدا کرده بود که من اصلاً نمی‎دانستم وجود دارند ولی مگر می‎شد نوشته‎هایشان را خواند همه اش اسم فرنگی بود و همه اش نقطه بود و خط و کلمه به کلمه و مثلاً شعر گر چه فکرش را که می‎کردم کسی هم این حرف‎ها را نمی‎خواند ولی داشتم این را می‎گفتم که لابد اقلاً این چیزها را می‎توانستند بنویسند و از این حرف‎ها ولی نه فکرکنی که من افتادم دنبال ادبیات بازی و هر چه باشد تو که منوچهرت را می‎شناسی و خلاصه قضیه این بود که من عصبانی شده بودم چون داشتم یک طوری کشیده می‎شدم این تو در ضمن دلم به حال گیتی می‎سوخت یعنی دل سوختن نبود شاید کاغذهای تو هم بود یعنی اول بار کاغذهای تو نبود ولی وقتی بالاخره بردم رساندمش شمیران و خیس خیس شده بودیم و گیتی مثل بچه‎ها شده بود با موهای صاف خیس صورتش یک حالتی داشت و خلاصه وقتی برگشتم خانه و یک دعوای مفصل با مادر و زن داداشم داشتیم که چرا می‎خواهم خودم را مریض کنم و مگر عقلم را از دست دادم و وقتی گردنم زیر کرسی و یک قوری چای با یک استکان گذاشتند جلویم که بخورم مثلاً گرم بشوم یاد کاغذهای تو افتادم و پا شدم رفتم از توی اتاقم کیسه‎ی نایلنی که کاغذهایت را تویش می‎گذارم آوردم و نشستم به خواندن و از این جا بود که دلم به حال یعنی باز دل سوزی نبود دلم به شور افتاد چون می‎دیدم تو … همه اش حرف‎های قشنگ می‎زنی.

چیزی که می‎خواهم بگویم همین است که تو چه می‎فهمی‎زندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال می‎کنی که چه یعنی فقط همین را نمی‎خواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر می‎خواهی احسنت دکتر بشو چه می‎دانم جراح بشو و بیا ولی تا وقتی نیامدی حرف نزن فقط حرف نزن اصلاً حرف نزن چون درست همین طور شد یعنی این طوری شد که من دلم و زندگی شور افتاد و حسابی برای گیتی نگران شدم و همان طور که زیر کرسی خوابیده بودم و چای را خورده بودم و همه‎ی کاغذهای تو را خوانده بودم که همه اش می‎نویسی زنده باد زندگی و زندگی چنین است و چنان و به و چقدر و خوب و زنده باد تئاتر و نمی‎دانم مرگ پدر گیتی حلقه ای ست که دخترش را به زندگی واقعی باز می‎گرداند و نمی‎دانم چی خلاصه این بود که دلم برای گیتی شور می‎زد و می‎دانستم که تو مرتب از این حرف‎ها به خورش دادی و عصبانی بودم و می‎خواستم سر به تنت نباشد و می‎خواستم یک طوری می‎شد حتی یک دفعه خوابش را هم دیدم خلاصه یک طوری می‎شد می‎توانستم توی گوشت فریاد بزنم که وقتی تو داری حرف می‎زنی من این جا دارم زهر مار یعنی حتی اگر این را هم نمی‎فهمی‎اصلا ولش.

داشتم می‎گفتم که خلاصه بعد یک دفعه این جا چنان سرمایی شد که یادم نیست توی نمی‎دانم چند سال اخیر سابقه نداشت مرتب برف می‎آمد و یخبندان خبرش به فرنگ هم که رسید تصادف پشت تصادف و کار ما خلاصه شده بود این تصادف‎ها فکر می‎کنم گیتی یکی دو بار به اداره تلفن کرده بود و نتوانسته بود پیدایم کند من هم می‎خواستم تلفن نکنم در ضمن گرفتار هم بودم و بعد هم که مادر زد سینه پهلو کرد خوابید چون رفته بود که مثلاً پشت بام را خودش پارو کند بعد یک روز یادم هست که بالاخره آفتاب شد من دیدم بیکارم به گیتی تلفن کردم و یکی گوشی را برداشت خواستم خودم را معرفی کنم که دیدم از آن طرف یکی یعنی صدای یک زن بود خلاصه شروع کرد به پرت گفتن من گوشی را گذاشتم و نیم ساعت بعد باز تلفن کردم این دفعه کلفت گوشی را برداشت و گفت گیتی خانم دو سه روز است رفته سر کار ولی شماره‎ی تلفنش را نمی‎دانست خلاصه شماره اش را یک طوری پیدا کردم و تلفن کردم همین طور بی مقدمه گفت خیلی دلش می‎خواهد امروز را با من نهار بخورد و من گفتم موافقم تازه هم حقوق گرفته بودم و وقتی از اداره آمدم بیرون دیدم آفتاب افتاده روی برف پیاده رو و درخت‎ها یک حالتی داشتند.

بعد که رفتم ناهار بخوریم گفت باید یک چلوکبابی جایی که همه جور مردمی‎می‎آیند شاید نمی‎خواست زیاد توی خرج بیاندازدم ولی من می‎خواستم ببرمش یک جای حسابی با این حال آخر سر رفتیم چلوکبابی و از شانس من رئیسم هم آن جا بود بعدش هم الان یادم نیست کجا رفتیم چون روزهای بعد هم می‎رفتیم همین چلوکبابی ولی یکی از همین دفعه‎ها بود که گفت مادرش مریض است فکر می‎کنم همین دفعه‎ی اول بود چون من هم داشتم راجع به مریضی مادر حرف می‎زدم خلاصه من اول چیزی نگفتم ولی وقتی گفت مادرش تا به حال دو بار خواسته خودش را بکشد و می‎خواست ببردش بیمارستانی چیزی و از این حرف‎ها من یک دفعه فهمیدم و حرف را عوض کردم راجع به کارش حرف زدیم و من به شوخی گفتم که پس این جا ماندگار خواهد شد و از این حرف‎ها.

الان یادم نیست که همین دفعه بود یا یک دفعه دیگر ولی این یادم هست که یکی از همین دفعه‎ها به فکرم رسید که با گیتی راجع به هیچ چیز یعنی راجعه به هیچ چیزی که دور و برش بود نمی‎شد حرف زد چون نه می‎شد راجع به مادرش حرف زد که روز به روز حالش بدتر می‎شد و حتماً یک دفعه‎ی دیگر بود چون کارش را هم ول کرده بود یعنی یک طوری شد که تو درست نمی‎فهمی‎یعنی وارد نیستی خلاصه راجع به کارش و این چیزها هم نمی‎شد حرف زد و الان یادم آمد که توی یکی از همین دفعه‎ها بود که گیتی یک دفعه شروع کرد به حرف زدن از‎هاملت یا نمی‎دانم هملت و می‎گفت یعنی فیلمش را هم آورده بودند و من هم فیلمش را دیده بودم و یک بابایی هست که توی اداره‎ی ما مثلاً خبرهای هنری جمع و جور می‎کند خلاصه این بابا می‎گفت بازی‎ها قیامت بود و نمی‎دانم از این حرف‎ها خلاصه تااین که گیتی شروع کرد که باید کتابش را بخوانی و از این حرف‎ها که باید کتاب کی و کی را هم بخوانی و شعرهای نمی‎دانم کی که تنها اسمی‎که یادم مانده خانم سکستن است و شعرهای یک بابای خیلی قدیمی‎که می‎گفت انگلیسی‎های امروز هم درست از شعرهایش سر در نمی‎آورند و من هم می‎گفتم خوب.

این قضیه هملت را دارم برایت می‎نویسم مگر گیتی ول می‎کرد خلاصه این را می‎نویسم چون تو اهل تئاتر و این بازی‎هایی و مرتب بر می‎داری می‎نویسی که نمی‎دانم این دختر تئاتر نمی‎فهمد یا این که گیتی از وقتی با تو بوده فهم تئاترش خوب شده برای همین هم که شده تو حتماً این حرف‎ها حالیت می‎شود خلاصه این طورها بود و گیتی را مرتب می‎دیدم که مرتب پیله می‎کرد به هملت و خوب یادم نیست یا یکی از همین روزها بود یا روزی که زن عمویش را توی خیابان دیدیم که من گفتم که دلم برایش شور می‎زد خلاصه یک دفعه دیدم قضایا دارد بد طوری می‎شود و هیچ طور هم نمیشه جلویش را گرفت این بود که به فکرم رسید همه اش تقصیر توست و شروع کردم پیش خودم به تو فحش خواهر و مادر دادن.

بعد خلاصه آخر سر رفت توی یک بیمارستان دولتی نمی‎دانم چه کار می‎کرد و شاید هم مجانی می‎رفت ولی بیمارستان جای خوبی نبود من آن جا رفته بودم و می‎دانستم چه طور جایی است حتی یک شب خوابش را دیدم یعنی خواب دیدم با گیتی توی حیاط پایین پله‎ها ایستادیم و مریم صف بسته اند من مرتب می‎پرسیدم نان نام فامیل مردم یکی یکی جواب می‎دادند و بعد می‎رفتند توی بیمارستان گیتی هم پشت سر من روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود یک طوری مثل این که از حال رفته بود خلاصه مرتب این‎ها را روی کاغذ می‎نوشت و همین طور گریه می‎کرد ولی توی بیداری در عوض از چیزهای دیگر حرف می‎زد از هملت و نمی‎دانم از خانم سکستن و از این حرف‎ها.

از کاغذهای تو هم که چیزی معلوم نبود چون راجع به گیتی هیچ چیز نمی‎نوشتی و من نمی‎خواستم از گیتی چیزی بپرسم و نمی‎دانستم برایت باید چی بنویسم این بود که اصلاً جواب کاغذهایت را نمی‎دادم و می‎خواستم از گیتی بپرسم و همه اش خلاصه توی این فکر بودم که شما بالاخره با هم نامزد شدید یا نه و هر چه باشد این را می‎دانستم که گیتی از این دخترهایی که من دیده بودم نبود یعنی مثلاً عین دختری که قبل از این که گیتی بیاید می‎شناختم و اول هم خوشم می‎آمد و از این دخترهایی بود که خلاصه با همه هستند و یک مدت با من بود و همه اش می‎خواست تلکه کند و خسته شده بودم تا این که به نظرم یک روز گیتی را با من دیده بود بعد تلفن کرد و ادا و از این حرف‎ها خلاصه راحت شدم یعنی می‎خواستم بگویم که این‎ها را می‎دانستم و یک قضیه‎ی دیگر هم بود که من می‎دانستم و مثل قضیه‎ی کارش راستش نمی‎خواستم برایت تعریف کنم ولی به درک خلاصه قضیه این بود که یک بابایی بود زن و بچه هم داشت و بند کرده بود به گیتی و آخ و ناله و از این حرف‎ها و مرتب مریض می‎شد و تلفن می‎کرد که برای آخرین بار و فلان و بهمان زنش هم مثل این که یک نسبتی با گیتی داشت خلاصه یارو نامه‎های هفت هشت صفحه ای به فرانسه می‎نوشت و گیتی باورش شده بود که باید یارو را ببیند و برایش توضیح بدهد که این عشق نیست و مثلاً طوری نباشد که یارو ناراحت بشود ولی یارو چنان … یی بود که من کیف می‎کردم از این که از رو نمی‎رفت و همه اش ادبیات می‎نوشت و درسش را خوب بلد بود و خلاصه همه‎ی این حرف‎ها بود تا این که یک روز زن عمویش را توی خیابان دیدیم.

گیتی سلام کرد و ما ایستادیم زنک مرتب به من نگاه می‎کرد و می‎پرسید آقا کی باشند آقا دانشجو هستند آقا چه کار می‎کنند در اروپا با آقا آشنا شدی و یک وضع بدی بود ول هم نمی‎کرد حال مادر گیتی را می‎پرسید و راجع به دیوانگی حرف می‎زد بعد یک دفعه حال برادر گیتی را پرسید و من اصلاً نمی‎دانستم گیتی برادر دارد تو هم که چیزی ننوشته بودی حتماً نمی‎دانستی یعنی تو … که هیچ چیز نمی‎دانی خلاصه گیتی گفت هنوز زندان است که از شر زنک راحت بشود و زنک می‎گفت جوان‎ها باید این بازی‎ها را ول کنند بعد باز به من بند کرد که چرا آقا را نمی‎آوری منزل ما و من نزدیک بود توضیح بدهم که من دوست دوست گیتی خانم هستم که دیدم خیلی ابلهانه است و زنک می‎زند زیر خنده و خلاصه ناراحت شدیم.

الان که رفتم پایین قدح را از نو پر از آب بکنم مادر پرسید دارم بالا توی گرما چه کار می‎کنم وقتی گفتم دارم برای تو کاغذ می‎نویسم یک دفعه کلی احساساتی شد و گفت باید از قولش سلام برسانم و از این حرف‎ها.

قبلاً نوشتم یعنی فکر می‎کنم نوشتم چون حوصله‎ی زیر و رو کردن صفحه‎هایی را که نوشتم ندارم که خلاصه توی خط ادبیات بازی نیستم اگر این چیزها را می‎نویسم شاید یعنی حتماً دنباله‎ی عصبانیت دیروز و گر چه تو این حرف‎ها را می‎خوانی و بر می‎داری می‎نویسی که کاغذهایت عین داستان‎های مجله‎های هفتگی شده بود و از این حرف‎ها ولی من هم همین را می‎خواهم بگویم و همین را آخر سر به گیتی گفتم گیتی هم خلاصه همین را هم حالا می‎خواهم برایت بگویم که آره همین طور هم هست می‎خواستی چه طور باشد این که مردک برای گیتی آه می‎کشید هم درست همین است یعنی مثل زهر مار یعنی همین لجنی که می‎بینی عین این چیزهایی که من دارم می‎نویسم آره عین حوادث شهری برای همین هم دارم به تو می‎گویم که تو … چه می‎فهمی‎ول یمن کاری به این حرف‎ها نداشتم و می‎خواستم سر به تن هیچ کس هم نباشد فقط به گیتی فکر بودم که فکر می‎کرد زندگی این جا نمی‎دانم چه طور چیزی است و نمی‎دانم چه کارش می‎شود کرد و باورش نمی‎شد که همین باشد و بالاخره همین هم شد  همین حرف‎هایی که دارم می‎نویسم چرا نمی‎فهمی.

این را می‎خواستم بگویم که دفعه‎ی آخر که رفتم بیمارستان دیدم گیتی همان حالی بود که روز اول زیر باران شده بود یعنی دیگر همیشه همان حرف‎ها بود و فلان و بهمان این بود که این قضیه را برایش گفتم که کاش این چیزها را ول می‎کرد و وقتی برایش می‎گفتم از این خیلی بهتر گفتم ولی این را که می‎گفتم گیتی باز رسید به هملت در عوض خوبیش این بود که کم کم قرار بود فقط کتاب‎های شعر فارسی بخوانم و همه اش به اصطلاح شعرهای نو بودند گیتی مرتب این کتاب‎ها را می‎داد من بخوانم خیلی جالب بود که ما یک بابایی داشتیم توی اداره‎ی روزنامه که مثلاً متصدی خبرهای هنری و این‎ها بود همان که نوشتم راجع به هملت داد سخن می‎داد همان طور مردنی بود یعنی عرق و چیز و هزار زهر مار یک طور اصلاً مثل این بود که سوزانده بودش از ریشه خشکش کرده بود از وقتی که من آمده بودم این جا بچه‎ها بیشتر از شش هفت برده بردندش بیمارستان و چه فایده خلاصه بعد معلوم شد که این بابا با یک اسم مستعار نمی‎دانم یک چیزی شعر می‎گوید و گیتی شعرهایش را برایم خواند یکی دوتایش را همه اش حرف‎های گنده ای زده بود عین حرف‎های تو چیزهای خیلی قشنگی راجع به نمی‎دانم خوبی و بزرگی و عشق و من خنده ام گرفته بود و بعد هم نمی‎دانستم به روی بابا بیاورم یا این که و خیلی دلم می‎خواست به رویش می‎آوردم و یقه اش را می‎چسبیدم در ضمن گیتی هم همه اش حرف‎های انسانی تحویلم می‎داد سر همین شد که بحث در گرفت ولی مثل این بود که رویش اسید ریخته باشند اگر تکانش می‎دادی ور می‎آمد و نمی‎شد یقه اش را گرفت یعنی این طور بود که نمی‎شد که نمی‎شد که نمی‎شد و به جای این حرف‎ها و به جای دل سوزی‎های گیتی و این بیمارستان بازی‎ها باید ولش می‎کردیم راحت دراز می‎کشید و می‎مرد و همین و از این حرف‎ها.

بعد از این‎ها بود که گیتی یک طوری عوض شد باز نمی‎دانم چه طور برایت بگویم شاید چون تهران نبودم و درست نمی‎دانم یعنی اول مادرش را برده بودند تیمارستان چیزی ولی باز هم خواسته بود خودش را بکشد آخر سر گیتی تصمیم گرفته بود بفرستندش به یک بیمارستان امراض روحی توی فرنگ و شروع کرده بود به فروختن اسباب و اثاثیه ولی مثل این که خودش هم می‎دانست بی فایده است چون هر وقت می‎خواستیم راجه به این‎ها حرف بزنیم فقط می‎گفت اسید پوساندتش مثل یارو شاعر اداره‎ی ما که باید ولش می‎کردیم و همه همین طوری بودیم و کسی هم نبود و از این حرف‎ها که همه اش مال شب عید بود و بعداً که من باید با یکی از رفقا رفته بودم شیراز که مثلاً تعطیلات را بگذرانیم و کتاب‎های گیتی را هم با خودم برده بودم که بخوانم و رفیقم می‎دید که من مرتب جان می‎کنم و هم از دستم عصبانی بود و هم خنده اش می‎گرفت.

بعد که برگشتم دیدم این طور نمی‎شود و رفتم سراغ یک بابایی که  توی اداره‎ی ما مترجم بود خلاصه قرار گذاشتم پهلویش از نو انگلیسی بخوانم هفته ای سه ساعت اول گفتم می‎خواهم هملت را بخوانم و دیدم یارو هم چیز زیادی سرش نمی‎شود این بود که گفتم یعنی رفتم ترجمه‎ی فارسی اش را خریدم و شروع کردم به ورق زدن کتاب و راستش یک هفته ای کتاب را ورق می‎زدم و تکه تکه یک جاهایش را می‎خواندم.

از همین حرف‎ها بود تا گیتی تلفن کرد که مادرش را فرستاده و تنهاست و قرار شد بروم ببینمش رفتم باغ بزرگی بود یعنی جداً جای بزرگی بود که پر بود از درخت میوه و وقتی من رفتم دیگر بهار بود و باغ همه اش شکوفه بود و از این حرف‎ها که گیتی آمد باغ را نشانم بدهد افتادیم به گشتن توی باغ الان دوباره یاد باغ افتادم به خصوص شکوفه‎ها که یک رنگ عجیبی داشتند خلاصه از پدرش حرف زدیم گیتی باز شروع کرد و من گفتم تصادف‎های ماشین همه مثل همدیگر هستند بعد چیز شد یعنی یک دفعه من دیدم داریم راجع به پدر هملت حرف می‎زنیم و گفتم دارم هملت را می‎خوانم که بقیه‎ی حرف همه اش هملت بود که نمی‎دانم توی هملت قضیه‎ی انتقام و این بازی‎ها اصلاً مطرح نیست و نمی‎دانم فلان و بهمان گفتم که این‎ها را همه اش یادم نیست ولی هر چقدرش را که یادم هست برایت می‎نویسم چون تو حالیت می‎شود خلاصه می‎گفت هملت توی دانمارک حالت یک زندانی را دارد و نمی‎دانم حالا که به وطنش برگشته خلاصه از این چیزها ولی من داشتم باغ را تماشا می‎کردم و یک طوری بود که دیگر نگران گیتی نبودم و بی رودربایستی بگویم یعنی نمی‎توانم این را نگویم یعنی خلاصه توی باغ که بودیم می‎خواستم ازش خواستگاری کنم و توی دلم می‎گفتم تو که شعورت نمی‎رسد و خلاصه نمی‎دانم از همین حرف‎ها و نتیجه این شد که تقریباً هیچ نتیجه ای نداشت فقط با یارو مترجم روزنامه قرار گذاشتم هر روز درسم بدهد.

تا سه شنبه نزدیکی‎های غروب که تلفن کرد و بلیط گرفته بود من یک دفعه یاد برادرش افتادم و فکرکردم که بعد از این اگر بشود لابد من باید به دیدنش بروم شاید از همین جا بود که عصبانی شدم یعنی درست نمی‎دانم خلاصه این بود که پشت تلفن حرفی نزدم پرسیدم سر راه کجاها می‎رود گفت فقط یونان بعد پرسیدم حالا کجاست چون می‎دانستم باغ را فروخته بود یعنی تخلیه کرده بود چون خیلی وقت بود که فروخته بود خلاصه گفت منزل زن عمویش و من پرسیدم همان زن عمویی که دیده بودیم گفت آره و سر این قضیه خندیدیم و قرار شد فرودگاه نروم چون از خداحافظی خوشش نمی‎آمد و در عوض صبح جمعه بروم ببینمش.

کاش این قضیه‎ دیروز را اول نوشته بودم حالا دیگر خسته شدم و باید دیگر آرام آرام به اداره برسم و فقط یعنی تازه این حرف‎ها را هم نمی‎شود برایت فرستاد اگر این جا بودی حالیت می‎شد یعنی درست نمی‎دانم.

خلاصه دیروز صبح پنج و نیم گذشته بود که رسیدیم در زدم و گفتم من منوچهرم می‎خواهم با گیتی خانم خداحافظی کنم بعد دیدم که از ته راهرو به دو آمد برایش یک جعبه گز از این جعبه‎های بزرگ و یک دستبند و یک گوشواره کار اصفهان یعنی وقتی داشتم می‎خریدم فکر می‎کردم که خلاصه ولی وقتی دیدم یک طوری می‎آمد و عین شب اول توی فرودگاه شده بود خلاصه پشیمان شدم یک طور بدی و دستبند را که اصلاً از جیبم در نیاوردم فقط جعبه گز را از دست من گرفت داد دست کلفت و گفت تا صبحانه حاضر شود چند دقیقه ای توی خیابان قدم می‎زنیم بعد دست مرا گرفت و آمدیم بیرون لب جوی آب و هوای قیامتی بود یعنی صبح بود هیچ کس هم توی خیابان‎ها نبود فقط یک سپور بود که در خانه‎ها را می‎زد و سطل خاکروبه‎ها را می‎گرفت و پشتش به ما بود.

پرسید چه کار می‎کنی من گفتم هیچ چیز همان چیزها  و از روی خنگی خبر پنج شنبه را نخوانده بود برایش تعریف کردم یک پسر بچه افتاده بود توی چاه مستراح و خفه شده بود توی یکی از این مستراح‎های قدیمی‎یعنی من آن جا بودم که جنازه‎ی بچه را بالاخره در آوردند و از این حرف‎ها ولی تا شروع کردم مثل سگ پشیمان شدم و این بود که مثلاً راه افتادم که قدم بزنیم در ضمن یک طوری بود که حس می‎کردم زن عمو از پشت شیشه مواظب ماست خلاصه گیتی پرسید بچه چند سالش بود گفتم سه سال و نیم و این طوری بود یعنی سر همین سوال که یک دفعه از کوره در رفتم الان یادم نیست چی می‎گفتم ولی یادم هست که شروع کرده بودم به داد زدن توی خیابان و یک طوری بود که حرفی را که می‎خواستم بزنم نمی‎توانستم بزنم و مثل این بود که یک حرف خیلی خصوصی چه طور بنویسم خلاصه خیلی خیلی خصوصی را گفته باشم مثل این بود که به خاطرش قاطی شده باشم یا مثلاً پریده باشم توی لجن در حالی که به خاطر کسی نبود خلاصه نمی‎دانم عین جر زدن بود می‎دیدم تنها ماندم یعنی قضیه‎ی تنهایی هم نبود از این عصبانی شدم گه چرا قضیه‎ی پسر بچه را گفته بودم چرا حتی قضیه را به من گفته بودند چرا اصلاً جنازه اش را در آورده بودند باید ولش می‎کردند باید همه را ول می‎کردند مگر قضیه تمام نشده بود خلاصه داد می‎زدم حسابی کفری شده بودم و توی دلم هم به تو فحش می‎دادم و می‎خواستم برایت یک تلگراف فوری بفرستم که تو … دیگر لازم نکرده که اصلاً نمی‎خواهم دیگر دوست‎هایت را بفرستی سراغ من تو … که حالیت نیست.

خلاصه اول یعنی بعد دیگر چیزی نگفتم و گیتی هم ساکت ساکت بود تا آخر سر که کلفت صدا کرد که صبحانه حاضر است و من گفتم باز هم کتابی چیزی هست که باید بخوانم می‎خواستم پیش از خداحافظی مثلاً شوخی کرده باشم گیتی گفت چرا این قدر عصبانی شدی و می‎فهمید چرا بعد گفت این شعر نیما یوشیج را شنیدی می‎دانست که نشنیدم و برایم خواند و تا شروع کرد من دیدم که این هملت نبود و از این حرف‎ها نبود و یک طوری بود که راحتم کرد تا امروز ظهر هم دو سه خطش یادم بود اگر برایت می‎نوشتم حالیت می‎شد ولی بعد یادم رفت.
 

 



:: برچسب‌ها: داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1207
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

داستان کوتاه؛ «تلخون» صمد بهرنگی

داستان کوتاه؛ «تلخون» صمد بهرنگی
داستان تلخون صمد بهرنگی؛ تلخون وقتی دید زن آشپزباشی می خواهد بیرون آید از پیش دوید و از وسط حوض سر درآورد. زودی رفت و زیر پای خانم خود را به خواب زد. زن آشپزباشی از زیرزمین بیرون آمد، تخته سنگ...

تلخون
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
م. امید

تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا و اطوارهائی داشت، تقاضاهائی داشت. وقتی می شد که به سر و صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه می ریختند. صدای خنده ی شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس می گفت.

بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل می انداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر می خندیدند، یا توی آفتاب می لمیدند و منجوقهایشان را تماشا می کردند. گاه می شد که همان سر سفره ی غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانه زنان خود زندگی می کردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمی کردند. آن هم چه کاری؟ سر زدن به حجره ی مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمی گشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و کر می گذراندند.

تلخون در این میان برای خودش می گشت. گوئی این همه را نمی بیند یا می بیند و اعتنائی نمی کند. گوشتالو نبود، اما زیبائی نمکینی داشت. ته تغاری بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد. مثل خواهرهایش لباسهای جور واجور نمی پوشید. دامن پیراهنش بیشتر وقتها کیس می شد، و همین جوری هم می گشت. خواهرهایش به کیسهای لباسش نگاه می کردند و در شگفت می شدند که چطور رویش می شود با آن سر و بر بگردد. پدرش هیچ وقت به یاد نداشت که تلخون از او چیزی بخواهد. هر چه پدرش می خرید یا قبول می کرد، قبول داشت. نه اعتراضی، نه تشکری، گوئی به هیچ چیز اهمیت نمی دهد.

نه جائی می رفت، نه با کسی حرفی می زد. اگر چیزی از او می پرسیدند جواب های کوتاه کوتاه می داد. خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانه ها و پشتش موج می زد. راه که می رفت به پریان راه گم کرده ی افسانه ها می مانست. فحش می دادند یا تعریفش می کردند، مسخره اش می کردند یا احترامش، به حال او بی تفاوت بود. گوئی خود را از سرزمین دیگری می داند، یا چشم به راه چیزی است که بالاتر از این چند و چون هاست.

کارها بر همین منوال بود که جشنی بزرگ پیش آمد. دختران از چند روز پیش در این فکر بودند که چه تحفه ی گرانبهائی از پدرشان بخواهند. مثل این که در این دنیای گل و گشاد نمی شد کار دیگری یافت. هر کار دیگرشان را ول کرده بودند و چسبیده بودند به این یکی کار: چه تحفه ای بخواهند. اما این جشن به حال تلخون اثری نداشت. برایش روزی بود مانند هر روز دیگر. همان مردم، همان سرزمین، همان خانه ی دختران تنه لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب، همان آسمان و همان زمین. حتی باد توفانزائی هم که هر روز عصر هنگام برمی خاست و خاک در چشمها می کرد، دمی عادت دیرین را ترک نکرده بود، این را فقط تلخون می دانست و حالش تغییری نکرده بود.

یک روز به جشن مانده، مرد تاجر دخترانش را دور خود جمع کرد و برایشان گفت که می خواهد به شهر برود و خرید کند، هر کس تحفه ای می خواهد بگوید تا او از شهر بخرد. نخست دختر بزرگ، ماه فرنگ، شروع کرد. این دختر هر وقت از پدرش چیزی می خواست روی زانوی او می نشست، دست در گردن پدرش می انداخت، از گونه هایش بوسه می ربود و دست آخر سر در بیخ گوش او می گذاشت، سینه اش را به شانه ی پدرش می فشرد و حرف می زد. این بار نیز همین کار را کرد و گفت: من یه حموم می خوام که برام بخری، حوضش از طلا، پاشوره ی حوضش از نقره باشه، از دوشاش هم گلاب بریزه. خودش هم تا عصر حاضر بشه که با شوهرم بریم حموم کنیم.

ماه سلطان، دختر دومی، که عادت داشت دست پدرش را روی سینه ی خود بگذارد و بفشارد، در حالی که گریه می کرد – و معلوم نبود برای چه – گفت: منم می خوام یه جفت کفش و یه دس لباس برام بخری. یه لنگه از کفشام نقره باشه یکیش طلا، یه تار از لباسام نقره باشه یه تارش طلا.

ماه خورشید، دختر سومی، صورتش را به صورت پدر مالید و گفت می خوام دو تا کنیز سیاه و سفید برام بخری که وقتی می خوابم سیاه لباسامو درآره، وقتی هم می خوام پاشم سفید لباسامو تنم کنه.

ماه بیگم، دختر چهارمی، لبهایش را غنچه کرد، پدرش را بوسید و گفت: یه گردن بند می خوام که شبا سفید شه مثه پشمک، روزا سیاه شه مثه شبق، تا یه فرسخی هم نور بندازه.

ماه ملوک، دختر پنجمی، زودی دامنش را بالا زد و گفت: یه جفت جوراب از عقیق می خوام که وقتی می پوشم تا اینجام بالا بیاد، وقتی هم که درمیارم تو یه انگشتونه جا بدمش.

ماه لقا، دختر ششمی، که همیشه ادای دختر نخستین را درمی آورد و این دفعه هم درآورد، گفت: یه چیزی ازت می خوام که وقتی به حموم میرم غلامم بشه، وقتی به عروسی میرم کنیزم بشه، وقتی هم که لازم ندارم یه حلقه بشه بکنم به انگشتام.

مرد تاجر به حرفهای دخترانش گوش داد و به دل سپرد. اما بیهوده انتظار کشید که تلخون، دخترهفتمی، هم چیزی بگوید. او تنها نگاه می کرد. شاید نگاه هم نمی کرد و تنها به نظر می رسید که نگاه می کند. دست آخر تاجر نتوانست صبر کند و گفت: دخترم، تو هم چیزی از من بخواه که برایت بخرم. دختر رویش را برگرداند. مرد تاجر گفت: هر چه دلت می خواهد بگو برایت می خرم. تلخون چشمهایش درخشید – این حالت سابقه نداشت – و با تندی گفت: هر چه بخواهم می خری؟ مرد تاجر که فکر نمی کرد نتواند چیزی را نخرد، با اطمینان گفت: هر چه بخواهی. همانطور که خواهرانت گفتند. دختر صبر کرد تا همه چشم بدهان او دوختند. نخستین بار بود که تلخون تقاضائی می کرد. آن گاه زیر لب، گوئی که پریان افسانه ها برای خوشبختی کسی زیر لب دعا و زمزمه می کنند گفت: یک دل و جگر! این را گفت و آرام مثل دودی از ته سیگاری پا شد و رفت.

خواهرهایش و پدرش گوئی چیزی نشنیده اند و رفتن او را ندیده اند، همانطور چشم به جای دهان او دوخته بودند و مانده بودند. آخرش مرد تاجر دید که دخترش رفته است و چیزی نگفته است. هیچ کدام صدای او را نشنیده بودند. تنها ماه لقا، دختر ششمی که پهلوی راست تلخون نشسته بود، شنیده بود که او یواشکی گفته است: یک دل و جگر!

دل و جگر برای چه؟ مگر در خانه ی مرد تاجر خوردنی کم بود که تلخون هوس دل و جگر کرده باشد؟ مرد تاجر دنبال تلخون رفت. خواهرهایش شروع به لودگی کردند.

ماه فرنگ، خواهر بزرگتر، به زحمت جلو خنده اش را گرفت وگفت: خواهر راستی مسخره نیس که آدم یه عمر چیزی نخواد، وقتی هم که می خواد دل و جیگر بخواد؟ من که از این چیزا اقم می شینه… دل و جیگر ها… ها… دل و جیگر … راستی که مسخره اس … هاها… ها…

از لبهایش شهوت دیوانه کننده ای الو می کشید.

ماه سلطان، خواهر دومی، یقه پیراهنش را باز کرد که باد توی سینه اش بخورد (بوی عرق آدمی از میان پستانهایش بیرون می زد و نفس را بند می آورد) و گفت: دل و جیگر … هاها… ها… راستی ماه لقا جونم تو خودت شنفتی؟ مسخره است… ها… هاها… ها… هیچ معلوم نیست دل و جیگر رو می خواد چکار…

ماه خورشید، خواهر سومی، به پشت دراز کشید، سرش را تکان داد موهایش را بصورتش ریخت و خیلی شهوانی گفت: واه… چه حرفها… شما هم حوصله دارین… بیچاره شوهرهامون حالا تنهائی حوصله شون سر رفته. پاشین بریم پیش اونا … پاشین بریم پیش شوهرهامون!

ماه بیگم، خواهر چهارمی، با سر از گفته او پشتیبانی کرد. ماه ملوک، دختر پنجمی و ماه لقا، دختر ششمی هم همین حرکت را کردند. پاشدند که بروند. مرد تاجر را وسط درگاه دیدند. گفت: چیز دیگه نمی خواد. هر چه گفتم آخه دختر حسابی دل را می خواهی چکار؟ فقط یک دفعه گفت می خواهم داشته باشم. بعدش گفتم خوب گرفتیم که دل را می خواهی داشته باشی جیگر را می خواهی چکار؟ اون که همه اش خون است. خون را می خواهی چکار؟ باز هم یواشکی گفت می خواهم داشته باشم، می خواهم داشته باشم یعنی چه؟ به نظر شما مسخره نیس که آدم بخواد دل داشته باشه، خون داشته باشه؟

دخترها هم آواز گفتند: چرا پدر جان مسخره اس، خیلی هم مسخره اس، براش شوهر بگیر.

مرد تاجر گفت: نمی خواد. میگه شوهر کردن مسخره اس. اما دوستی مردان غنیمته.

دختران با شیطنت گفتند: خوب اسمشو میذاریم دوست. چه فرق می کنه؟ بعد زدند زیر خنده و یکدیگر را نیشگون گرفتند.

پدرشان گفت: میگه اونا مرد نیستن. حتی شوهرای شما، حتی من…

دخترها با شگفتی گفتند: چطور؟ نیستن؟ ما با چشمامون دیدیم…

پدرشان گفت: میگه اون علامت ظاهریه، می شنفین؟ میگه اون علامت ظاهریه، علامت مردی نیس. من که سر در نمیارم. شما سر در میارین؟

دختران گفتند: مسخره است. ماه خورشید آخر از همه گفت: خواهرا، خوب نیس مغزتونو با این جور چیزا خسته کنین، خوبه پیش شوهرامون بریم. پدرمون هم بره شهر برامون چیزهایی رو که گفتیم، بخره. بریم خواهرا!

مرد تاجر برای ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، برای ماه سلطان لباس و کفش را تهیه کرد، برای ماه خورشید دو تا کنیز ترگل ورگل که پستانهایشان تازه سر زده بود خرید، برای ماه بیگم گردنبندی سفیدتر از پشمک و سیاه تر از شبق بدست آورد، برای ماه ملوک جورابی از عقیق پیدا کرد که در توی یک انگشتانه جا می گرفت، برای ماه لقا یک حلقه از زمرد خرید که وقتی به حمام می رود غلامش باشد، وقتی به عروسی می رود کنیزش باشد، آن وقت خواست برای تلخون ته تغاری دل و جگر بخرد. پیش خود گفت: اینو دیگه یه دقیقه نمی کشه که می خرم. برای چیزهای دیگر زیاد وقت صرف کرده بود، یک ساعت تمام.

نخست به بازارچه ای رفت که یادش می آمد زمانی در آنجا دل و جگر می فروختند، اما هر چه گشت یک دل و جگر فروشی هم پیدا نکرد. در دکانهائی که یادش می آمد وقتی دل و جگر می فروختند حالا همه اش آینه می فروختند. آینه هائی که یکی را هزارها نشان می داد، کوچک را بزرگ، زشت را زیبا، دروغ را راست و بد را خوب. چقدر هم مشتری داشت. پیش خود گفت که چطور دخترش از این آینه ها نخواسته است؟ اگر خواسته بود حالا زودی یکی را می خرید و برایش می برد. حیف که نخواسته بود.

دو ساعت تمام ویلان و سرگردان توی بازار گشت تا یک دکان دل و جگر فروشی پیدا کند. بعضی از آنها بسته بود و چیزی نوشته به درشان زده بودند، مثل: کور خوندی، به تو چه، برو کشکت رو بساب، دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی…

مرد تاجر هیچ سر در نمی آورد. از یکی پرسید: اینا چرا بسته ان؟ جواب شنید: به تو چه؟ از دیگری پرسید: این دل و جگر فروشی ها کی باز میشن؟ جواب شنید: برو کشکت رو بساب. باز از سومی پرسید: چرا این آقایون بهم جواب سربالا میدن، من که چیزی نمیگم! سیلی آبداری نوش جان کرد و جواب شنید: دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی…

مرد تاجر دید که مسجد جای این کارها نیست. دست و پایش را جمع کرد و رفت. از کجا دیگر می توانست دل و جگر بخرد؟ از رفیق همکاری پرسید: داداش نشنیدی که تو این شهرتون یه جائی دل و جگر بفروشند؟

همکارش یکی از آن نگاه های عاقل اندر سفیه به مرد تاجر کرد و گفت: یاد چه چیزها افتاده ای! و تاجر را هاج و واج وسط راه گذاشت و رفت. از جلو یک قصابی که رد می شد از قصاب پرسید: ممکنه بفرمائین دل و جگر گوسفنداتونو چیکار می کنین؟ جواب شنید: به تو چه! از ترس سیلی خوردن دنبالش را نگرفت. اگر دنبالش را می گرفت باز هم سیلی می خورد. اگر بعد از این سیلی خوردن باز هم دنبالش را می گرفت چکارش می کردند! مرد تاجر بی جربزه تر و محافظه کارتر از آن بود که به این پرسش ها برسد.

تمام شهر را زیر پا گذاشت. چیزی پیدا نکرد. عصر خسته و کوفته در قهوه خانه ای نشست. کمی نان و پنیر، دو تا چائی خورد و به راه افتاد. در این فکر بود که به دخترش چه جوابی خواهد داد. شش دختر دیگرش می توانستند خواسته شان را داشته باشند، اما دختر هفتمی، ته تغاری، نمی توانست و خیلی بد می شد.

مرد تاجر از هیچ چیز سر در نمی آورد. فقط پس از مدتها فکر این را دریافت که تلخون می دانسته در شهر دل و جگر پیدا نمی شود، و او و شش دخترش نمی دانسته اند. یکی می دانست، هفت تای دیگر نمی دانسته اند. خوب از کجا می دانست؟ مرد تاجر این را هم نمی دانست. اصلا هیچ چیز نمی دانست. از بس که خسته بود سر راه کنار دیوار باغی نشست که خستگی در کنه. تازه نشسته بود که صدایی از باغ به گوشش آمد:

- پس همه چیز رو به راه شده و دیگه هیچ دلی نمونده. نه میشه خرید، نه میشه فروخت.

- نه دخترم، دیگه اینجوراهم نیست. اگه خوب بگردی، میتونی پیدا کنی.

مرد تاجر تا این را شنید بلند شد و سرش را از دیوار باغ تو کرد و اما فقط دید خرگوش سفیدی در باغ هست که دارد بچه هایش را شیر می دهد.

مرد تاجر فکر کرد هوا به سرش زده، تند راهش را پیش کشید و رسید به سر پیچ کوچه شان، که دید پاهایش کند شد. نمی توانست دست خالی به خانه برود. به دخترش چه جوابی می داد؟ هیچ وقت این اندازه عاجز نشده بود. آهی از ته دل کشید که بگوید اگر قدرت این را داشتم که به دل و جگر دسترسی پیدا کنم دیگر غمی نداشتم. ناگاه چیزی مرکب از سوز و دود و آتش جلویش سبز شد: تو کیستی؟ جواب شنید: آه!

مرد تاجر گفت: آه؟

آه گفت: بلی، چه می خواهی؟

مرد تاجر گفت: دل و جگر.

آه گفت: دارم، اما به یک شرط می دهم.

مرد تاجر قد و بالای ریزه آه را ورانداز کرد. باور نمی کرد که یک همچو موجودی حرف بزند و دل وجگر داشته باشد. اما آخر سر دل به دریا زد و گفت: هر چی باشه، قبول. آه گفت: تلخون را به من بده!

مرد تاجر گفت: همین حالا؟

آه گفت: حالا نه، هر وقت که دلم خواست می آیم می برم. تاجر قبول کرد. زیاد در فکر این نبود که این شرط چه آخر و عاقبتی خواهد داشت. دل و جگر را گرفت و به خانه آمد.

دخترها کمی پکر شده بودند که چرا پدرشان این قدر سهل انگاری می کند و آنها را چشم براه می گذارد. اما وقتی تحفه هاشان را حاضر و آماده دیدند، دیگر همه چیز از یادشان رفت مگر ور رفتن با آنها و رفتن به پیش شوهرانشان. تلخون را تا وقت شام نتوانستند پیدا کنند. یکی از شوهر خواهرها او را دیده بود که سر ظهری از یک درخت تبریزی بسیار بلند در وسط باغ خانه شان بالا می رفت و سخت تعجب کرده بود که خودش با آن که مرد هم بود نمیتوانست آن کار را بکند. دیگر کسی از او خبری نداشت.

وقتی همه دور سفره نشسته بودند، تلخون آرام وارد شد و آنها فقط نشستن او را دیدند. از پدرش نپرسید که دل و جگر پیدا کرده است یا نه. گوئی یقین داشت که پیدا نکرده است، یا یقین پیدا کرده است. نمی شد گفت به چه چیز یقین داشت. مرد تاجر دل و جگر او را در بشقابی برایش آورد. تلخون آنها را گرفت و از اطاق بیرون رفت. دمی بعد صدای شکستن بشقاب را شنیدند و دیدند که دختر به اطاق آمد. سینه اش باز و وسط دو پستانش سخت شکافته بود. تلخون چالاکتر از همیشه پنجره را باز کرد و چشم به در کوچه دوخت.

مرد تاجر داشت حکایت می کرد که در شهر چه دیده است. به حکایت آینه فروش ها که رسید آرزو کرد که ای کاش یکی از دخترانش از آن آینه ها خواسته بود و آهی کشید. در همین حال در خانه را زدند. تلخون از پنجره بیرون پرید. مرد تاجر هراسان به طرف پنجره دوید. بر خلاف انتظارش دید که دخترش با جوان بالا بلندی دم در کوچه حرف می زند. زود خود را به دم در رسانید. خواهران از پنجره سرک می کشیدند و روی هم خم می شدند و می خندیدند.

جوان گفت: مرا آه فرستاده است که تلخون را ببرم.

تاجر به دو علت قضیه را از تلخون پنهان کرده بود: یکی این که می ترسید دخترش بیشتر غصه بخورد، دیگر این که اگر هم او می گفت تلخون حال و حوصله ی شنیدن نداشت و اعتنائی نمی کرد که صحبتهای او درباره ی چه چیزی است. اما تلخون گوئی از نخست این را می دانست که حالش تغییری نکرد.

پدرش گفت: من نمی تونم این کار رو بکنم، من دخترم رو نمیدم.

جوان با خونسردی گفت: اختیار از دست تو خارج شده است. این کار باید بشود و دوباره شرط او و آه را به یادش آورد.

مرد تاجر کمی نرم شد و بهانه جویانه گفت: به نظر تو این مسخره نیست که آدم دخترشو دست آدمی بده که نه می شناسدش نه اونو جائی دیده؟

جوان گفت: شناسائی تلخون کافی است.

مرد تاجر به تلخون نگریست، تا به حال او را چنین شکفته و سرحال ندیده بود. تلخون سر را به علامت رضا پائین آورد. آخر سر پدر راضی شد. جوان تلخون را به ترک اسب سفید رنگش سوار کرد و اسبش را هی زد. تلخون دست در کمر مرد جوان انداخته، سرش را به پشت او تکیه داد و خودش را محکم به او چسبانید. مثل این که می ترسید او را از دستش بقاپند.

اسب دو به دستش افتاد و به تاخت دور شد.

ماهها و سالها از دریاهای آب و آتش گذشتند، ماهها و سالها دره های پر از ددان خونخوار را زیر پا گذاشتند، ماهها و سالها عرق ریختند و از کوههای یخ زده و آتش گرفته بالا رفتند و از سرازیری های یخ زده و آتش گرفته پائین آمدند. ماهها و سالها از بیشه های تیره و تاریک که صداهای « می کشم، می درم» از هر گوشه ی آن به گوش می رسید، گذشتند. ماهها و سالها تشنگی کشیدند و گرسنگی دیدند، ماهها و سالها با هزاران دام و تله روبرو آمده به سلامت بدر رفتند.

ماهها و سالها اژدهای هفت سر و هزار پا سر در عقب آنها گذاشتند و نفس آتشین و گند خود را روی آنها ریختند و عاقبت جرقه های سم اسب جوان چشمهای آنها را کور گردانید و راه را گم کردند، هزاران فرسخ به سوی خاور و هزاران فرسخ به سوی باختر راه سپردند، هزار و یک صحرای خشک و بی علف را که آتش از آسمان آن ها می بارید پشت سر گذاشتند، لیکن تمام این ها در نظر تلخون به اندازه یک چشم بر هم زدن طول نکشید. وقتی چشم باز کرد خود را در باغی پر صفا دید که درختان میوه از هر طرف سر کشان و سرسبز صف کشیده بودند. از آن دقیقه باغ و جوان متعلق به او بود. حالا می شد گفت که تلخون تنها نگاه نمی کند، بلکه هم می خندد، هم شادی می کند، هم کار می کند و هم هر چیز دیگر که یک آدم می تواند بکند، می کند. ماهها به خوشی و خرمی و زنده دلی گذراندند.

روزی تلخون و جوان در باغ گردش می کردند، دست در دست هم و دلها یکی. اگر مرغی در هوا می پرید هر دو در یک دم آن را می دیدند. به درخت سیبی رسیدند. سیبهای رسیده به زمین ریخته بود. تلخون خم شد که یکی را بردارد. با این که جوان هم در این دم خم شده بود ناگاه گفت: نه از اینها نخوریم. خوب است از آن سیبهای تر و تازه بخوریم، من از درخت بالا می روم. لباسهای روئی را کند و به تلخون داد و از درخت بالا رفت – رفت که از سیب های تر و تازه ی بالائی بچیند. تلخون از پائین نگاه می کرد و از قامت کشیده ی جوان لذت می برد. یک پر مرغ کوچک به کمر جوان چسبیده بود. تلخون دست دراز کرد آن را بردارد، اینها همه در یک دم اتفاق افتاد. معلوم نشد که چرا این دفعه جوان احساس تلخون را نخواند. گو این که این کار سابقه نداشت.

تلخون نوک پر را گرفت و کشید، کشیدن همان و سرنگون شدن جوان از درخت همان. تلخون نخست گیج شد، ندانست چکار کرده است و چکار باید بکند. بعد که به روی جوان خم شد دید مرده است. دو دستی بر سر خودش کوفت. خواست پر مرغ را به جای نخستین بچسباند، اما هر دفعه پر لغزید و به روی خاکها و سبزه ها افتاد. تلخون را اندوه سختی فرا گرفت. آهی از نهادش برآمد و ناگهان آه در جلویش سبز شد.

آه گفت: دیگر از من کاری ساخته نیست. بیا ترا ببرم در بازار برده فروشان بفروشم. باشد که راه چاره ای پیدا کنی.

همین کار را هم کردند.

کلید دار مرد ثروتمندی که لباس سیاه پوشیده بود او را دید و پسندید. تلخون را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون برای مادر آن مرد خرید. مادر آن مرد مدتها بود که دنبال ندیم خوبی می گشت و در بین کنیزان خود کسی را لایق این کار نمی یافت. کلید دار هر روز به بازار برده فروشان می رفت و کسی را نمی یافت. تا آخر تلخون را پسندید و فکر کرد که خانمش نیز او را خواهد پسندید. آه چشم و روی تلخون را بوسید و گفت که امیدوار است دوباره تلخون او را صدا کند. تلخون تنها نگاه کرد. گوئی به عادت پیشین برگشته است. با این تفاوت که این بار نگاههایش جور دیگری بود. نمی شد گفت که چه جور.

کلید دار تلخون را از راههای زیادی گذراند و به در بزرگی رسید که غلامانی در آنجا نگهبانی می کردند. از آنجا گذشتند و وارد باغی شدند. در وسط باغ، قصر بسیار باشکوهی قرار گرفته بود که چشم را خیره می کرد و زمین باغ را گلهای خوشبوئی پوشانده بود. مرغهای خوش آواز دسته دسته روی درختان می نشستند و برمی خاستند. کلید دار به تلخون گفت: هر چه بخواهی، از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد در این باغ پیدا می شود، و این همه نعمت متعلق به آقای جوان سخاوتمند من است که چند ماه پیش ناگهان گم شد و ما هر چه او را جستجو می کنیم نمی یابیم. خانم من که مادر آقا باشد از همان روز لباس سیاه پوشیده اند. تو هم باید همین کار را بکنی.

تلخون نگاه کرد و گوشه های باغ را از چشم گذراند. در دلش گفت « صاحب باغ به این زیبائی باشی. اما ناگهان گم شوی و سگ هم سراغت را ندهد. پس اینجا هم … آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چون که کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود.

تلخون را به حمام بردند، سر و برش را شستند، عطر و گلاب به سر و رویش زدند، یک دست لباس سیاه پوشانیدند و پیش مادر آن آقای جوان گمشده آوردند. مادر سخت غمگین می نمود. دل به صحبت تلخون سپرد و او را خوش آیند یافت. کنیزان دیگر حسد بردند که دیر آمده، زود صاحب مقام شد. اما تلخون باز هم نگاه می کرد. هیچ اهمیت نمی داد که ندیم مادر آن آقا باشد یا کنیز مطبخی.

تلخون یک شب از جلو اطاق کنیزان می گذشت که برود و در اطاق خانم زیر پای او بخوابد. دید که یکی از کنیزان که زن آشپزباشی نیز بود – و خانم روی اعتماد و محبتی که به این کنیز داشت از پسرش خواسته بود او را با جهیز مناسبی به آشپزباشی زن بدهد – با قابی پلو و تازیانه ای سیاه رنگ در دست وارد اطاق شد. تلخون از دریچه نگاه می کرد. زن آشپزباشی بالای سر یک یک کنیزان می رفت و در گوشش می گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی از هیچکس صدا درنیامد کنیز خواست که به اطاق خانم برود. تلخون زودتر از او دوید و زیر پای خانم خود را بخواب زد.

زن آشپزباشی نخست بالای سر خانم آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدائی درنیامد دست به زیر بالش خانم برد و دسته کلیدی از آنجا بیرون آورد و رفت. تلخون با این فکر که «نکند به دزدی می رود» پاشد و به دنبال کنیز افتاد. زن آشپزباشی دری را باز کرد، اطاقی بود، باز هم دری را باز کرد، اطاق دیگری بود. به همین ترتیب چهل در را باز کرد و از چهل اطاق گذشت تا به باغچه ای رسید که حوضی با آب زلال در میان آن قرار داشت. زن آشپزباشی زیر آب را باز کرد. در ته حوض، تخته سنگی آشکار شد.

زن آشپزباشی آن را برداشت. پلکانی بود سخت پیچیده و فرورونده. زن آشپزباشی سرازیر شد، تلخون هم پشت سرش. از زیرزمین های مرطوب زیادی گذشتند تا به محوطه ای رسیدند که از سقف آن جوانی از زنجیری که به دستهایش بسته بودند آویخته بود. جوان، سخت نزار می نمود. از هوش رفته بود. زن آشپزباشی کمی آب به روی جوان پاشید و او را به هوش آورد. قاب پلو را به کناری گذاشته تازیانه را در دست راستش گرفته بود.

زن آشپزباشی گفت: پسر این دفعه می خواهی سرت را با من یکی کنی* (*اصطلاحی است محلی. زن میخواهد بگوید«می خواهی با من همخوابه شوی؟») جوان فقط گفت: نه! زن آشپزباشی سه دفعه حرفش را تکرار کرد و هر بار یک نه شنید. آخرش خون به چشمانش زد و با تازیانه آنقدر بر بدن جوان کوفت که دوباره از هوش رفت. زن دوباره او را به هوش آورد. وقتی سه دفعه دیگر نه شنید باز او را آنقدر زد که باز بیهوش شد. جوان سه دفعه تازیانه خورد سه دفعه بیهوش شد اما یک دفعه نگفت که می خواهد سرش را با زن آشپزباشی یکی کند. دفعه سوم که به هوش آمد، زن آشپز باشی قاب پلو را جلو دهنش گرفت که بخورد. جوان خودداری کرد تا زن به زور پلو را به او خوراند.

تلخون این همه را از پشت ستونی می دید. فقط یک بار پیش خود گفت: «صاحب باغ به آن زیبائی باشی. اما ناگهان گم بشوی و سگ هم سراغت را ندهد. آن وقت یک کنیز مطبخی ترا در زیرزمین و سردابهای خانه ی خودت با زنجیر آویزان کند و تازیانه ات بزند. پس اینجا هم… آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چون که کاری از دستش ساخته نبود. خودش این را گفته بود.

زن گفت: خوب گوشهایت را باز کن. فردا شب باز هم پیشت میام. اگر خواستی به حرفم گوش کنی از زنجیر بازت می کنم، بغل خودم می خوابانم، نوازشت می کنم، هر چه بخواهی برات تهیه می کنم. هر چه بخواهی می توانی بکنی. هر چه بخواهی. اما اگه بازم کله شقی بکنی، تازیانه ات را می خوری و باز هم آویزان می مونی.

تلخون وقتی دید زن آشپزباشی می خواهد بیرون آید از پیش دوید و از وسط حوض سر درآورد. زودی رفت و زیر پای خانم خود را به خواب زد. زن آشپزباشی از زیرزمین بیرون آمد، تخته سنگ را سر جای نخستینش گذاشت، حوض را از آب زلال پر کرد، گل های آن را به شناوری واداشت، از چهل اطاق گذشت، چهل در را قفل کرد تا بالای سر خانم رسید. کلیدها را زیر بالش قرار داد رفت لباسهای سیاهش را که پیش از این کنده بود پوشید و سر بر بالش گذاشت و خوابید.

صبح که شد و تلخون و خانم پای صحبت هم نشستند، تلخون گفت: خانم اگر گمشده ات را پیدا کنم به من چه می دهی؟ خانم گفت هر چه بخواهی. تلخون گفت: تا شب برسد باید صبر کرد. شب که شد تلخون به خانمش گفت: باید انگشت خود را با کارد ببری و نمک به زخم بپاشی که خوابت نبرد. آن وقت خودت را به خواب بزنی. یک نفر می آید می گوید خوابی یا بیدار؟ جواب نمی دهی و می گذاری هر کار که می خواهد بکند. وقتی من صدایت زدم پا می شوی با هم می رویم و پسرت را نشان می دهم.

همین کار را هم کردند. خانم بخصوص نمک زیادی به زخمش پاشید که از بیخ خوابش نبرد. مثل شب گذشته زن آشپزباشی در دستش قابی پلو و در دستی تازیانه سیاه آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدائی در نیامد کلیدها را از زیر بالش برداشت و همان در را باز کرد و داخل شد. تلخون خانمش را صدا کرد و دو نفری پشت سر زن آشپزباشی راه افتادند. چهل در باز شد. تلخون یک حبه قند و کمی آب با خود آورده بود.

وقتی خانم پسرش را در آن حال و روز دید و خواست داد بزند تلخون حبه قند را در دهن خانم گذاشت آب را به او خوراند و گفت: خانم مگر نمی بینید که در کجا هستیم! اگر زن عفریت صدای ما را بشنود، ما هم به حال و روز پسرت می افتیم. خوب است تا صبح صبر کنیم و آن وقت با کمک دیگران او را نجات بدهیم. خانم حرف تلخون را قبول کرد و پیش از کنیز مطبخی از زیرزمین بیرون آمدند.

صبح خانم دستور داد غلام هایش زن آشپزباشی را دست و پا بسته حاضر کردند. آنگاه او را مجبور کردند که هر چه را تا آن وقت بر سر آقای جوان سخاوتمند آورده بود اقرار کند. البته این کار به آسانی صورت نگرفت. او را روی تختی گذاشتند و از نوک انگشتان پایش تکه تکه بریدند و در دهانش گذاشتند که بخورد. آخر سر دید راه علاجی ندارد حکایت را گفت، بعد او را کشان کشان به زیرزمین بردند. آقا را از زنجیر باز کردند. به حمام بردند، سلمانی صدا کردند تا موی سر و صورتش را اصلاح کند و او را مثل نخست یک آقای سخاوتمند، منتها کمی پژمرده، به خانه آوردند. زن آشپزباشی را هم از گیسوهایش به دم قاطر چموشی بستند و در کوه و دره رها کردند تا هر تکه اش بهره ی سنگی یا سگی گردد.

خانم دستور داد همه لباسهای سیاه را از تن درآورند و شادی کنند. آقای جوان وقتی تلخون را دید و حکایت نجات خود را شنید عاشقش شد و خواست او را زن خود بکند. مادرش نیز از جان و دل به این کار راضی شد. با خود می گفت که از کجا خواهد نتوانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کند، لایق پسرش همین دختر است.

وقتی این حرفها را به تلخون رساندند فقط نگاه کرد و یک بار گفت: نه! و از خانم خواهش کرد که او را ببرد در بازار برده فروشان بفروشد. از خانم اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد. حتی تلخون راضی نشد که اگر هم زن آقای جوان نمی شود، درست مثل یک خانم جوان بماند و در آن خانه زندگی کند. او فقط گفت: خانم شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.

این دفعه تلخون را پیرمرد آسیابانی خرید و به آسیای خودش برد. آسیای این مرد در پای کوهی بود. چشمه ی پر آبی که از بالای کوه بیرون می آمد آسیای او را به کار می انداخت. اژدهائی داشت که او را گذاشته بود که جلو آب را بگیرد. هر وقت می گفت اژدها یک کم تکان می خورد و آسیا بکار می افتاد.

آسیابان به دهاتیان می گفت: من زورم به اژدها نمی رسد که بگویم جلو آب را نگیرد. شما باید هر روز یک از دختران جوانتان را به اژدهای من بدهید تا بخورد و کمی تکان بخورد و آسیا به کار بیفتد. اگر این کار را نکنید من نمی توانم گندمهای شما را آرد کنم و شما هم نمی توانید گندمهای خود را آبیاری کنید. چون که اژدهایم جلو آب را گرفته است.

دهاتیان ناچار این کار را می کردند و دیگر نمی دانستند که آسیابان بخصوص به اژدها می گوید که جلو آب را بگیرد تا آسیابان بتواند گندمهای خود را که در دامنه ی کوهها بود آبیاری کند. تلخون وظیفه داشت که هر روز خوراک اژدها را به او برساند و برگردد در آسیا کار کند.

آسیابان گفته بود: اگر روزی یکی از دخترها از دستت فرار کند خواهم داد که اژدها خودت را بخورد. در اینجا تلخون گفته بود: «چشمه ی به این زلالی باشد، یک مرد دغلباز بیاید جلوش را بگیرد و از مردم قربانی بخواهد، کلی هم طلبکار باشد. پس اینجا هم… آه چه بد!» اما آه نیامده بود. چون کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون می دید که هر وقت خوراک اژدها کمی دیر می شود اژدها جست و خیز می کند و در نتیجه آب بیشتری به آسیا وارد می شود و پره های آن را تند تند می چرخاند.

روزی جلو آسیا نشسته بود و نگاه می کرد. آسیابان برای آبیاری گندمهای خود رفته بود. تلخون دید که پسر کدخدا برای آسیا گندم می آورد. وقتی گندمها را از الاغ پائین آوردند، تلخون به پسر کدخدا گفت: می خواهید شما را از دست اژدها و آسیابان راحت بکنم؟ از وقتی که آسیابان او را خریده بود، این نخستین باری بود که حرف می زد. آسیابان و دهاتیان او را لال تصور می کردند. تلخون هر چه می خواست، می توانست با نگاه کردنهایش بیان کند. پسر کدخدا که خیلی تعجب کرده بود گفت: تو چطور می توانی این کار را بکنی؟ تلخون گفت: آنجا – و جائی را با انگشت نشان داد – یک گودال بزرگ بکنید و بعد خبرم بدهید دیگر کاری نداشته باشید که چه کار خواهم کرد. پسر رفت. می دانست که آسیابان نباید از این کار خبردار شود.

تلخون از آن روز شروع کرد که خوراک اژدها را مرتب برساند. این کار را می کرد که اژدها از جایش تکان نخورد و آب زیاد جمع بشود. حتی از گندمهای دهاتی ها نیز به او می خورانید. اژدها حسابی چاق و چله شده بود و راه آب را پاک مسدود کرده بود. دختر به دهاتیان گفته بود که گندم کمتر بیاورند و آنها هم قبول کرده بودند. روزی آسیابان متوجه شد که اگر آب بیشتر از این سد شود، تمام گندمهای او را آب فرا خواهد گرفت. هولکی به آسیا آمد و به تلخون گفت که برود و هر طور است اژدها را کمی تکان بدهد تا آب پائین بیاید. تلخون از پسر کدخدا خبر گرفت که گودال حاضر است: آن وقت دختری را که قرار بود به اژدها بدهد پیش خود خواند و گفت: امروز ترا نخواهم داد که اژدها بخورد. اژدها را خواهم داد که تو بخوری. اژدها در خواب ناز بود.

وقتی موقع خوراکش رسید بیدار شد. دید چیزی نیاورده اند. باز هم چرتی زد و بیدار شد و دید که چیزی نیاورده اند. نعره ای کشید و دوباره به خواب رفت. دفعه سومی که بیدار شد دیگر پاک عصبانی شده بود. آسیابان هم توی آسیا مشغول آرد کردن بود و از بیرون خبری نداشت. تلخون دختر قربانی را از پشت درختی بیرون آورد و به اژدها نشان داد. اژدها که اشتهایش پاک تحریک شده بود و از دست تلخون سخت عصبانی بود خیز برداشت که تلخون و دختر دیگر، هر دو را بگیرد و بخورد. تلخون و دختر فرار کردند و اژدها در گودال غلتید و نعره زد. آسیابان به صدای نعره ی اژدهایش دانست که بلائی بسرش آورده اند. اما مجال نکرد که بیرون رود و ببیند چه خبر است. چون که آب سیل اسا از هر طرف آسیا را فرا گرفت و آسیا و آسیابان با خاک یکسان شدند.

دهاتیان جسد اژدها را تکه تکه کردند و در کوهها انداختند که خوراک گرگها شود. آن وقت تلخون را با احترام به خانه ی کدخدا بردند. پسر کدخدا عاشق تلخون شده بود و می خواست او را زن خود بکند. کدخدا و زنش هم از جان و دل راضی بودند. پیش خود گفتند: از کجا خواهیم توانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کنیم؟ لایق پسرمان همین است. وقتی این حرفها را به تلخون گفتند، او فقط نگاه کرد و گفت: نه! گویی باز هم لال شده بود. از دهاتیان اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد. از آنها خواهش کرد که او را ببرند و در بازار برده فروشان بفروشند. آخرین حرفش این بود: دوستان شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.

بار سوم تلخون را مرد تاجری خرید. این تاجر در دار دنیا فقط یک زن داشت که او هم بچه ای نیاورده بود. تاجر تلخون را دید و پسندید و خوشش آمد که او را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بخرد و برای خودش فرزند بکند. همین کار را هم کرد. تاجر مرد ثروتمندی بود، فقط به قولی اجاقش کور مانده بود و فرزندی نداشت. زنش را بسیار دوست داشت و هر گونه وسیله ی راحت برای او آماده کرده بود. تاجر به زنش گفت: این کنیز را برای تو خریده ام که هم به جای دختر ما باشد و هم شبها که من دیر به خانه می آیم تو در تنهائی دلت نگیرد، از این گذشته می تواند در کارها هم به تو کمک کند.

شب هنگام دور هم نشستند با هم شام خوردند و خوابیدند. تاجر و زنش در یک طرف اطاق و تلخون در طرف دیگر. طرفهای نیمشب تلخون به صدائی چشم گشود. دید که زن تاجر از پهلوی شوهرش برخاست. شمشیری از گنجه درآورد، سر شوهرش را گوش تا گوش برید و در تاقچه گذاشت. آن وقت از صندوقی بهترین لباسهایش را درآورد پوشید، هفت قلم آرایش کرد و مثل یک عروس زیبا شد. بعد از خانه بیرون رفت – تلخون هم پشت سرش – به قبرستانی رسیدند. هفت قبر به جلو رفت هفت قبر به راست و هفت قبر به چپ. آن وقت قبر هشتمی را با سنگی زد. سنگ قبر مثل دری باز شد و زن داخل شد، تلخون هم در پشت سر او.

از پلکانی سرازیر شدند. به تالار بزرگی رسیدند که دور تا دورش چهل حرامی با سبیلهای از بناگوش در رفته نشسته بودند و تریاک دود می کردند. بزرگ حرامیان به تندی گفت چرا امشب دیر کردی! زن گفت: مگر می شد آن کفتار نخوابیده بلند شوم بیایم؟ بعد حرامیان با دف و دایره میدان گرمی کردند و زن زد و رقصید و خندید.

تلخون این همه را از پشت ستونی نگاه می کرد. فقط یک بار پیش خود گفت: «صاحب زن به این زیبائی باشی، برایش هر گونه وسیله راحت بخری آن وقت او سرت را ببرد و بیاید با چنین حرامیانی خوش بگذراند. پس اینجا هم… آه چه بد!» اما آه نیامد. چون که کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون بار دیگر اندیشید: بروم مردک را خبر کنم بلکه کسی هم باشد که مرا خبر کند.

در این موقع نزدیک صبح بود. زن تاجر خواست به خانه برود. زودتر از او آمد و به رختخوابش رفت و خود را به خواب زد. وقتی زن تاجر به اطاق آمد نخست لباسهایش را کند، سر و صورتش را پاک کرد بعد از گنجه فنجانی بیرون آورد که توی آن پر مرغی و آبی بود. پر را به آب زد آب را به گردن و سر شوهرش کشید و سرش را به جایش چسباند. فنجان را در گنجه گذاشت و خواست که پهلوی شوهرش بخوابد. مرد تاجر عطسه ای کرد و بیدار شد. تاجر گفت: زن بدنت خیلی خنک است از کجا می آئی؟ زن گفت: رفته بودم قضای حاجت. گردنت که درد نمی کند؟ از بالش پائین افتاده بود. مرد گفت نه! و هر سه به خواب رفتند.

روز که شد تلخون خواست مرد تاجر را باخبر کند. گفت اگر فاسق های زنت را نشانت بدهم هر چه بخواهم برایم می دهی؟ مرد تاجر عصبانی شد که این چه فضولی وتهمتی است. مگر حرف تمام شده است که یک نفر کنیز به خانمش این طور افترا بزند. بعد قسم خورد که اگر تلخون نتواند گفته اش را ثابت کند، سرش را خواهد برید و اگر هم بتواند هر چه تلخون بخواهد برایش خواهد داد.

تلخون تا نیمشب مهلت خواست. نیمشب زن تاجر کار دیشبی را از سر گرفت، و هنگامی که از در بیرون رفت تلخون پا شد فنجان را از گنجه درآورد پر را به آب زد، آب را به گردن و سر تاجر کشید. کمی بعد تاجر عطسه ای کرد و بیدار شد. گفت: زن توئی؟ تلخون گفت: نه، من هستم. زنت رفته است پیش فاسقهایش، گردنت که درد نمی کند؟ مرد تاجر گفت: نه! بعد تلخون دست او را گرفت و بر سر همان قبر برد. داخل شدند و در گوشه ای به تماشا ایستادند. مرد، که زن خود را دید هفت قلم آرایش کرده و بهترین لباسش را پوشیده و برای چهل حرامی سبیل از بناگوش در رفته می زند و می رقصد، سخت غضبناک شد. خواست به جلو رود و با آنها دست به گریبان شود. تلخون او را مانع شد و گفت که بهتر است بروند آدمهای زن را خبردار کنند تا آنها هم به چشم خود خیانت زن را ببینند. بعد به کمک آنها حرامیان و زن را بکشند. همین کار را هم کردند.

آن وقت تاجر خواست تلخون را به زنی بگیرد. تلخون نگاه کرد و فقط گفت: نه! بهتر است به جای همه اینها آن فنجان و پر توی آن را به من بدهی. تاجر آنها را به تلخون داد. تلخون از تاجر خواهش کرد که او را ببرد و در بازار برده فروشان به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بفروشد. تاجر هر قدر خواست او را در خانه نگهدارد نشد که نشد. سرانجام دست تلخون را گرفت و به بازار برده فروشان برد.

تلخون بالای سکوی بلندی ایستاده بود. جماعت خریداران از جلو او می گذشتند و محو تماشایش می شدند. اما او، تلخون، گوئی این همه را نمی دید یا می دید و اعتنائی نمی کرد. پیش خود به آدمهائی که علاج دردشان پیدا شده بود فکر می کرد. می گفت که چطور خواهد توانست حالا که علاج دردش را پیدا کرده است بالای سر مراد خودش برسد و او را زیر درخت سیب ببیند. کاش این کار را می توانست. اگر بالای سر او می رسید دیگر کار تمام می شد. اندوهی دلش را فرا گرفت. فکر کرد «ای کاش می توانستم، اما نمی توانم…آه چه بد!» و این آه از نهادش برآمده بود. در حال چشمش به آه افتاد که به او نزدیک می شود. به مرد تاجر گفت: مرا به او بفروش. آه نزدیک شد. معامله سر گرفت. تاجر تلخون را به قیمتی که خریده بود، یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل، فروخت و به خانه رفت.

تلخون گفت: آه توئی؟ آه گفت: بلی منم. تلخون گفت: هنوز هم دراز کشیده است؟ آه گفت: بله. تلخون گفت: مرا بالای سرش ببر! آه او را به همان باغ برد. باغ به همان حالت پیشین بود. منتها همه چیز در همان حال که بود، ایستاده بود، خشک شده بود. حتی برگ درختی هم تکان نخورده بود. مرغان وسط هوا یخ زده بودند، پروانه ها روی گلها؛ و جوان زیر درخت سیب دراز کشیده بود.

آه گفت ده سال است که آب از آب تکان نخورده، ده سال است که مرغی نغمه نخوانده، ده سال است که پروانه ای پر نزده، ده سال است که درختی جوانه ای نزده، ده سال است که تری و طراوت از همه چیز رفته، ده سال است که جوان زیر این درخت دراز کشیده، ده سال است که خونش منجمد شده، ده سال است که دلش نتپیده…

تلخون با تلخی گفت: آه راست می گوئی!

بعد پر را به آب زد، آب را به کمر جوان کشید. جوان عطسه ای کرد و بلند شد.

تلخون چرا مرا بیدار نکردی؟ مثل این که زیاد خوابیده ام.

تلخون گفت: تو نخوابیده بودی، مرده بودی. می شنوی؟ مرده بودی… ده سال است که غمت را می پرورم.

تبریز ششم اردی بهشت ۱۳۴۰
از کتاب تلخون اثر صمد بهرنگی



گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ
 



:: برچسب‌ها: تلخون صمد بهرنگی ,
:: بازدید از این مطلب : 1429
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

داستان کوتاه: «گوشه دنج و پر نور» اثر ارنست همینگوی

داستان کوتاه: «گوشه دنج و پر نور» اثر ارنست همینگوی
داستان گوشه دنج و پر نور ارنست همینگوی: دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند می دانستند پیر مرد مست است، و اگر چه او مشتری خوبی بود می دانستند، وقتی زیاد مست می شد گاهی بدون پول دادن بلند می شد...

 

داستان کوتاه: «گوشه دنج و پر نور» اثر ارنست همینگوی داستان کوتاه: «گوشه دنج و پر نور» اثر ارنست همینگوی داستان گوشه دنج و پر نور ارنست همینگوی: دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند می دانستند پیر مرد مست است، و اگر چه او مشتری خوبی بود می دانستند، وقتی زیاد مست می شد گاهی بدون پول دادن بلند می شد... دیر وقت شب بود و همه رفته بودند، و فقط یک پیر مرد در کافه باقی مانده بود، که یک گوشه، در سایه برگ هایی که زیر چراغ برق خیابان ایجاد می شد نشسته بود. هنگام روز خیابان گرد و خاکی بود، اما شب، شبنم گرد و خاک را می نشاند و پیر مرد دوست داشت تا دیر وقت این جا بنشیند. چون گوشهایش کر بود و شب که همه جا ساکت بود او فرق را احساس می کرد. دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند می دانستند پیر مرد مست است، و اگر چه او مشتری خوبی بود می دانستند، وقتی زیاد مست می شد گاهی بدون پول دادن بلند می شد می رفت، بنابراین مواظبش بودند. یکی از پیشخدمت ها گفت: «هفته گذشته می خواست خود کشی کنه.» «چرا؟» «مایوس بود.» «از چی؟» «از هیچی.» «از کجا می دونی هیچی نبود؟» «خیلی پول داره.» آن ها سر یکی از میزهای خالی که کنار دیوار نزدیک در کافه بود نشسته بودند، و چشمشان به میز و صندلی های توی پیاده رو بود، که همه خالی بودند، البته به استثنای میزی که پیرمرد آن گوشه زیر سایه برگ ها که در باد خفیف شب می لرزیدند نشسته بود. یک زن و یک سرباز از خیابان رد شدند. شماره برنجی روی یقه سرباز زیر نور چراغ برق خیابان درخشید. زن سر برهنه بود و با عجله دنبال سرباز می رفت. یکی از پیشخدمت ها گفت: «دژبان ها می گیرندش.» دیگری گفت: «چه مانعی داره – اگه به آن چه دنبالش هست برسه.» «بهتره توی خیابون نباشه. دژبان ها می گیرندش. پنج دقیقه پیش رفتند بالا.» پیرمردی که زیر سایه برگ ها نشسته بود با گیلاس خالی به بشقاب زد. پیشخدمتی که جوانتر بود بلند شد و سر میز او آمد. «چی می خوای؟» پیر مرد به او نگاه کرد. گفت: «یک برندی دیگر.» پیشخدمت گفت: «مست میشی.» پیر مرد به او فقط نگاه کرد. پیشخدمت برگشت رفت. به همکارش گفت: «تا صبح می گیره می شینه.» بعد گفت: «بعد گفت: «من خوابم میاد. هیچوقت نشد قبل از ساعت سه برم تو رختخواب. باید همون هفته پیش خودش رو می کشت.» یک بطری برندی و یک بشقاب دیگر برداشت و قدم زنان به سر میز پیرمرد آمد. بشقاب را روی میز گذاشت، بعد گیلاس پیرمرد را روی آن گذارد و گیلاس را پر کرد. رو به پیر مرد کرد گفت: «اون هفته باید خودت رو می کشتی.» پیرمرد با انگشت اشاره کرد. «کمی بیشتر بریز.» پیشخدمت بطری را بلند کرد و عمدا مشروب را با کثافتکاری از سر گیلاس هم بیشتر ریخت، و برندی از ساقه گیلاس سرازیر و توی بشقاب ولو شد. پیرمرد گفت: «متشکرم.» پیشخدمت بطری را برد گذاشت توی کافه و خودش برگشت سر میز خالی کنار همکارش نشست. «مست مسته.» «هر شب مسته.» «برای چی می خواست خودش رو بکشه؟» «من از کجا بدونم؟» «چکار کرد؟» «خودش رو با طناب دار زد.» «کی رسید نجاتش داد؟» «خواهر زاده اش، یا برادر زاده اش.» «چرا نذاشتند بمیره؟» «لابد از ترس روحش.» «چقدری پول داره؟» «خیلی داره.» «هشتاد سال رو که خوب داره.» «هشتاد و شیرین داره.» دلم می خواد پاشه بره خونه ش نشد که یک شب پیش از ساعت سه برم سرم و بذارم زمین. اینم شد زندگی؟ اینم شد وقت خوابیدن؟» «اون بیدار می مونه چون خوشش میاد.» «تنهاست، من که تنها نیستم. من یه زن دارم که توی رختخواب منتظرمه.» «اون هم روزگاری یه زن داشته.» «حالا دیگه زن به هیچ دردش نمی خوره.» «از کجا می دونی؟ شاید اگر داشت وضعش بهتر می شد.» خواهر زاده ش یا برادر زاده ش مواظبشه.» «می دونم. گفتی طناب دارش رو پاره کرد.» «من که نما خوام پیر بشم. پیرها خیلی چیزهای کثیفی ن.» «نه همه شون. این یکی تمیزه. نگاهش کن. وقتی می خوره نمی ریزه. حتی الان که مسته.» «نمی خوام نگاهش کنم. دلم می خواد پاشه بره گم شه. اصلا فکر آدمهایی که باید تا بوق سگ کار کنن نیست.» پیرمرد نگاهی به میدان خالی انداخت، بعد به طرف پیشخدمت ها نگاه کرد. گفت: «یک برندی.» و با انگشت به گیلاس خالی اش اشاره کرد. پیشخدمت جوانی که عجله داشت باز بلند شد آمد. گفت: «تموم.» لحن و زبانش با حذف فعل و فاعل و کلمات ربط جمله، حال زبان های آدم های احمقی را داشت که با دیوانه ها یا خارجی ها حرف می زدند. «امشب دیگه نه. حالا بستیم. تموم.» پیر مرد گفت: «یکی دیگه.» «نه. تموم.» پیشخدمت با دستمالش یک گوشه میز را پاک کرد و سرش را تکان داد: «نه.» پیرمرد بلند شد ایستاد. یواش یواش بشقاب هایی را که روی میز جمع شده بود شمرد، یک کیف چرمی از جیبش در آورد، پول مشروب هایش را داد، و یک نیم پستا هم برای انعام گذاشت. پیشخدمت هما جا ایستاد و پیر مرد را نگاه کرد که سلانه سلانه در سایه روشن خیابان خالی بالا رفت. پیرمردی فرتوت و لرزان، اما هنوز با وقار و با شخصیت بود. پیشخدمت دومی که عجله نداشت گفت: « چرا نذاشتی بیچاره بشینه مشروبش رو بخوره؟» حالا داشتند در و پنجره ها را می بستند. «هنوز دو و نیم هم نشده.» پیشخدمت جوان گفت«من می خوام برم بخوابم.» «یه ساعت چیه؟» «بیشتر به درد من می خوره تا به در اون پیر رمد مست بس خبر.» «یه ساعت یه ساعته.» «تو خودت هم داری مثل پیر رمدها حرف می زنی. اون می تونه یه بطری مشروب بخره ببره خونه ش بشینه کوفت کنه.» «فرق می کنه.» پیشخدمتی که زن داشت گفت: «آره، خوب فرق می کنه.» او فقط عجله داشت. پیشخدمت پیر رمد گفت: «و تو – نمی ترسی زودتر از موقع معمول بری خونه؟» «داری متلک می گی؟» «نه بابا. شوخی بود.» «نه، می ترسم.» پیشخدمت در جوان آهنی را کشید پایین و بست. گفت: «من اعتماد دارم. من سر تا پا اعتمادم.» پیشخدمت پیر گفت: «تو جوانی، اعتماد داری، و کار هم داری. تو همه چیز داری.» «و تو چی نداری؟» «من پیچی ندارم جز کار.» «تو هر چی که من دارم داری.» « نه من هیچ وقت اعتماد نداشتم، و جوان هم نیستم.» «برو بابا. حرف های بیخود رو بریز دور. بیا قفل کنیم.» پیشخدمت پیر گفت: «من یکی از اونهایی هستم که دوست دارند شب زنده داری کنند – در جمع کسانی که شب ها دوست ندارن بخوابند – در جمع کسانی که شب احتیاج به روشنی دارن.» «من می خوام برم خونه تو رختخواب.» «ما با هم فرق داریم.» حلا لباس پوشیده و آماده رفتن بود. گفت: «فقط موضوع جوانی و اعتماد هم نیست، گر چه این ها چیز های زیبایی هستند. هر شب آخر شب من دو دلم که کافه را ببندم یا نبندم، چون فکر می کنم ممکنه یه نفر باشه که به این جا احتیاج داشته باشه..» «رفیق، اغذیه فروشی هایی هستند که تا صبح بازند، مشروب هم دارند.» «تو نمی فهمی. این یه کافه تمیز و دنج و حسابیه. روشنایی مطبوع داره، و سایه درخت ها هم هست.» «شب به خیر.» پیشخدمت جوان رفت. «شب بخیر.» پیشخدمت پیر چراغ بیرون را هم خاموش کرد و گفتگو را با خودش ادامه داد: روشنی البته مهم است، اما جا باید تمیز و خوب باشد. موزیک نمی خوای. نه، موزیک نمی خوای. و همچنین نمی خوای توی تاریکی، بی وقار و بی شخصیت، توی یکی از این اغذیه فروشیها، جلو پیشخان بایستی، گر چه اینها تنها جاهایی هستند که این وقت شب باز می مانند. پیر رمد از چی می ترسید؟ ترس یا وحشت نبود. یک جور هیچی بود که او خوب می شناخت. از سر تا ته هیچ بود و آدم هم هیچ بود. فقط همین بود و تنها روشنی لازم بود و یک جور تمیزی و نظم.خیلی ها وسط این جور چیزها زندگی می کردند ولی حس و خبری نداشتند، اما او می دانست که تمامش هیچ و باز هیچ و باز هیچ است. ای هیچ بخشنده و مهربان که در عرش هیچ هستی، نما مقدس تو هیچ باد. سلطنت آسمانی تو هیچ خواهد شد، و اراده تو در هیچ حکمفرما خواهد بود، همانگونه که در این هیچ حکمفرماست. در این هیچ، رزق هیچ ما را عطا فرما و هیچ های ما را ببخشا، همانگونه که ما هیچ های خود را می بخشاییم و ما را از وسوسه هیچ دور دار و از شر هیچ نجات ده. با لبخند جلو پیشخان دکه ای اغذیه فروشی که ماشین قهوه بزرگ براقی داشت، ایستاد. دکاندار پرسید: «چی میل دارید؟» «هیچی.» «بله؟» «هیچی.» دکاندار سرش را برگرداند و گفت: «یک دیوونه دیگه.» «یک فنجون کوچک قهوه.» دکاندار برایش ریخت و آورد. «روشنایی مغازتون خوبه، بد نیست. اما پیشخان صیقل می خواد.» دکاندار او را نگاه کرد، اما جوابش را نداد. دیرتر از آن بود که با کسی بگو مگو کند. «یک فنجون دیگه م می خوای؟» «نه متشکرم.» پولش را داد و رفت. از اغذیه فروشی ها و دکه های کوچک بدش می آمد. یک کافه تمیز و روشن چیز دیگری بود. و حالا، بدون این که دیگر فکر کند، به خانه، به اتاقش می رفت. روی رختخوابش دراز می کشید، و با رسیدن نخستین روشنایی سپیده دم خوابش می برد. فکر کرد چیزی نیست، لابد فقط مرض بی خوابی است. خیلی ها دارند. گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ www.seemorgh.com/culture منبع: madomeh.com



:: بازدید از این مطلب : 1154
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

مرور خاطرات تمام سهم من است از تـــُ

آنـ را هَـمـ جیره بَـندے کَردِه امـــ

تـآ مَبــآدآ ،

تَــوقُــعشـ زیاد شَـود!!

دِلـ استـ دیگـر

مُمکن استـ فَــردا خودَت رآ اَز مـَن بــِخواهـَد!



:: بازدید از این مطلب : 1069
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

نه برای در حسرت یک بوسه ماندن....

برای خلق بوسه ای از جنس آرامش .

من زن خلق نشدم که همخواب آدم های بی خواب شوم . . .

زن شدم که برای خواب کسی رؤیا شوم.

من زن نشدم که در تنهایی ام حسرت آغوشی عاشقانه را

داشته باشم زن شدم . . . . . .

تا آغوشی در تنهایی عشقم باشم

به افتخار تو



:: بازدید از این مطلب : 1116
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 
شیشه ای می شکند ...

یک نفر می پرسد...

چرا شیشه شکست؟

مادری می گوید...

شایداین رفع بلاست

یک نفر زمزمه کرد...

باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد،

شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،

عابری خنده کنان می آمد...

تکه ای از آن را بر می داشت...

مرحمی بر دل تنگم می شد...

اما امشب دیدم...

هیچ کس هیچ نگفت،

قصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم

آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟



:: بازدید از این مطلب : 1236
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

دخترک بر خلاف همیشهکه به هر رهگذری میرسید استین لباس او را میکشید تا یک بسته ادامس به او بفروشد این بار روبه روی زنی که روی نیمکت پارک نشسته بود ایستاده بود و او را نگاه می کرد

گاه گاهی که زن به نوزادش لبخند می زد لب های دخترک هم به خنده می شکفت

مدتی گذشت ...دخترک از جعبه ادامس خود بسته ای برداشت و جلوی روی زن گرفت زن رو به سمت دیگری کرد و گفت:برو بچه ادامس نمی خوام

دخترک گفت بگیر پولی نیست.........

 

 

 

بیایید از همین امشب یک قانون جدید وضع کنیم:

((همیشه سعی کنیم اندکی از حد لازم مهربانتر باشیم.))

این کتاب رو حتما بخونید((تو تویی؟!)) اثر امیر رضا ارمیون



:: برچسب‌ها: مهربانی امیر رضا ارمیون ,
:: بازدید از این مطلب : 1147
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

ير گنبد کبود، جز من و خدا کسی نبود

روزگار رو به راه بود

هيچ چيز، نه سفيد و نه سياه بود

با وجود اين، مثل اينکه چيزی اشتباه بود

زير گنبد کبود بازی خدا نيمه کاره مانده بود

واژه ای نبود و هيچ کس

شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد

توی گوش من يواش گفت:

تو دعای کوچک منی

بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت خود به خود

با شروع بازی خدا، عشق افتتاح شد

سالهاست اسم بازی من و خدا

زندگیست

هيچ چيز، مثل بازی قشنگ ما

عجيب نيست

بازی يی که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن کار مشکلی ست

زندگی بازی خدا و يک عروسک گلی ست!



:: برچسب‌ها: عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1209
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

چشم هایش از سکوت
خط و خالش از غرور
قلب سرخ و وحشی اش
مثل شر و مثل شور

*
توی سینه ام نشسته است
یک پلنگ سر به تو
سرزمین او کجاست؟
کوه و جنگل و درخت ، کو؟
این قفس چقدر کوچک است
جا برای این پلنگ نیست
او که مثل کبک، خانه اش
زیر برف و کنج تخته سنگ نیست
پنجه می کشد به این قفس
رو نمی دهد به هیچ کس
او پر از دویدن است
آرزوی او
رفتن و به بیشه های آسمان رسیدن است

*
آی با توام ، نگاه کن
امشب این پلنگ
از دل شب، این شب سیاه
جست می زند
روی قله سپید ماه!

میو ه های آرزو، رسیدنی ست

تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام.

***
خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا
دوست قدیمی ات _ درخت را _
با خودت نمی بری؟

***
فکر می کنم
توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار.

***
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه تو می شود.
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه تو می شود.
میوه ام:
سیب سرخ آفتاب.
برگ های تازه ام:
ورق ورق
نور ناب.

***
خواب دیده ام
شب، ستاره ها
از تمام شاخه های من
تاب می خورند.
ریشه های تشنه ام
توی حوض خانه خدا
آب می خورند.

***
من همیشه
خواب دیده ام، ولی ...
راستی ، هیچ فکر کرده ای
یک درخت
توی باغ آسمان
چقدر دیدنی ست!
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
میوه های آرزو، ولی
رسیدنی ست.


با من تماس بگير‏‏‏‏، خدايا

هر روز
شيطان لعنتي
خط هاي ذهن مرا
اشغال مي كند
هي با شماره هاي غلط ، زنگ مي زند،‏ آن وقت
من اشتباه مي كنم و او
با اشتباه هاي دلم
حال مي كند.
ديروز يك فرشته به من مي گفت:
تو گوشي دل خود را
بد گذاشتي
آن وقت ها كه خدا به تو مي زد زنگ
آخر چرا جواب ندادي
چرا بر نداشتي؟!
يادش به خير
آن روزها
مكالمه با خورشيد
دفترچه هاي ذهن كوچك من را
سرشار خاطره مي كرد
امروز پاره است
آن سيم ها
كه دلم را
تا آسمان مخابره مي كرد.
×××
با من تماس بگير ، خدايا
حتي هزار بار
وقتي كه نيستم
لطفا پيام خودت را
روي پيام گير دلم بگذار.

اين فرشته راستش خود تويي

اين فرشته ساده است و خط خطي ست
سر به زير و يك كمي خجالتي ست
بوي سيب مي دهد ‏‏، لباس او
دامنش حرير سبز و صورتي ست
گوشواره هايش از ستاره است
تاجش از شهاب سنگ قيمتي ست
سرمه هاي نقطه چين چشم هاش
ريزه هايي از طلاست‏‏‏ ، زينتي ست
تكه اي بهشت توي دستش است
خنده هاي كوچكش قيامتي ست
دشمني هميشه در كمين اوست
دشمنش، بد و حسود و لعنتي ست
هاج و واج مانده روي اين زمين
او فرشته اي غريب و پاپتي ست

*
اين فرشته راستش خود تويي
قصه فرشته ات حكايتي ست

تا حیات خلوت خدا

می روی سفر ! برو، ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده اي كه رو به نور كرد
می روی، ولی به ما بگو
راه این سفر چه جوری است؟
از دم حیاط خانه ات
تا حیاط خلوت خدا
چند سال نوری است؟
راستی چرا مسیر این سفر
روی نقشه نیست؟
شاید اسم این سفر که می روی
زندگی ست!

***
جز دلت که لازم است
هیچ چیز با خودت نمی بری
نبر ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیار
راه های دور و سخت

***
خسته ایم از این همه
جاده های امن و راه های تخت

***
می روی سفر برو، ولی
زود بر نگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که عاقبت
قله سپید صبح را
فتح کرد.

دنیایی از اکلیل و پولک

  

ما بچه ها اهل زمینیم
اما زمین دنیای ما نیست
این یک وجب دنیای خاکی
تا آخرش هم جای ما نیست
دنیای خالی از گل سرخ

***
دنیای سنگ و سد و دیوار
دنیای آدم های بد جنس
گرگ بد و روباه مکار

***
اینجا " علی بابا" غریبه است
اینجا " عمو نوروز" تنهاست
طفلک " ننه سرمای" قصه
در چشم هایش غصه پیداست

**
انگار یک جادوگر پیر
با یک عصای سحر آمیز
باغ قشنگ قصه ها را
دنیای ما را ، کرده پاییز

***
دنیای ما پر بود از شور
از قصه شنگول و منگول
از بزبز قندی که جنگید
با گرگ ها ، با گله غول

***
مرغی که تخمی از طلا داشت
آن جوجه های پرحنایی
یک قسمت از دنیای ما بود
بزهای زنگوله طلایی

***
دنیای ما جا می شد انگار
در تیله چشم عروسک
کاغذ کشی و گوی رنگی
دنیایی از اکلیل و پولک

***
دنیای ما یک روز گم شد
در کهکشان راه شیری
کاش ای خدا می شد که آن را
تا هیچوقت از ما نگیری

کوله پشتی ات کجاست؟

 

کوله پشتی ات کجاست؟
کفش کوه و کیسه خواب
بادگیر و قمقمه
یک کمی غذا و آب

***
راه ، خاک ، خستگی
دره، تنگه ، چشمه، رود
قله، آرزو، امید
سنگ و صخره و صعود

***
بچه ها! در این سفر
کوله را سبک کنید
توشه مهم ماست
مهربانی و امید

***
بچه ها! خدا خودش
سر گروه ما شده
می رویم و راهمان
از زمین جدا شده

***
آخرین پناهگاه
روی قله خداست
راستی فرشته ها!
قله خدا کجاست؟

***
خیمه می زنیم ما
رو به قله های نور
از زمین ولی چقدر
دور دور دور دور

***
مانده روی کهکشان
رد پای بچه ها
رفته رفته ، رفته اند
تا سپیده ، تا خدا

آن فرشته کو؟

 

يک فرشــــــــته داشت می دويد
توی کوچــــــــه های آســــــمان
روی سنگـــــفرش کهکـــــــشان
می دويد و هرکجا که می رسيد
با گچ ستاره ها
عکس يک شـــــــهاب می کشيد
***
می دويد و خنــــده هاش نور بود
غصــــــه را بلـــــــــــد نبـــــــود
غصــــــه از بهشـــــت دور بــود
می دويد و بوی رفتنش عجيب بود
رد پايش از شکوفه های سيب بود
***
می دويد و ناگهان
دامنش به ابرها گرفت و ليز خورد
از کــــــنار خانه خدا چکــــــــــــيد
قطــــره قطــــره روی خاک مــرد
هيچکـــــــس ولـــــــــی نگفت
آن فرشته ای که می دويد کــــو!
***
جای او چقدر خالی است
آی ای خدا ؛ تو لا اقل بگو.

عکس های یادگاری

خانه های تنگ و نقلی
کوچه های مهربانی
پنجره سرشار از گل
بوی خوب شمعدانی

پیرزن با غصه هایش
قل و قل یک سماور
یک گلیم پاره پاره
یک کلون خسته بر در
***
پیر مرد و گیوه دوزی
کنج تاریک مغازه
چشم بی سو، سوزن و نخ
آخ دستش! زخم تازه
***
دختر و قلاب بافی
دختر و دستان کوچک
دربساطش می فروشد
لیف و لبخند و عروسک
***
یک دکان جنس عتیقه
آینه ، سرخاب ، سرمه
دست بند اصل نقره
روسری،منجوق، ترمه
***
یک تنور و مردم ده
بوی نان ، بوی کلوچه
باز زن های محله
آش نذری توی کوچه
***
عکس های یادگاری
خاطرات خوب یک ده
می روم جامانده اما
جنگل و ماسوله و مه
***

جوجه تیغی دلم

  

قلب تو كبوتر است
بال هايت از نسيم
قلب من سياه و سنگ
قلب من شبيه ...
بگذريم
دور قلب

 

من كشيده اند
يك رديف سيم خاردار
پس تو احتياط كن
جلو نيا
برو كنار!
***
توي اين جهان گنده
، هيچ كس
با دلم رفيق نيست
فكر مي كني چاره ي دلي كه
جوجه تيغي است، چيست؟
***
مثل يك گلوله جمع مي شود
جوجه تيغي دلم
نيش مي زند به روح نازكم
تيغ هاي تيز مشكلم
***
راستي تو جوجه تيغي دل مرا
توي قلب خود راه مي دهي؟
او گرسنه است و گمشده
تو به او پناه مي دهي؟
***
باورت نمي شود ولي
جوجه تيغي دلم
زود رام مي شود
تو فقط سلام كن
***
تيغ هاي تند و تيز او
با سلام تو
تمام مي شود.

 بیا پشت آن پنجره

  

خدایا ! دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم

***
خدایا ! بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو به سوی دلم
بیا،پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم
***
خدایا! کمک کن به من
نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سردر آن
کسی اسم رمز شما را نوشته
***
خدایا! کمک کن
که پروانه شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش
مبادا بمیرد
***
خدایا! دلم را
که هر شب نفس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته
شبی می فرستم برایت

آخرين پله آسمان  

سال‌ها پيش از اين
زير يك سنگ
در گوشه‌اي از زمين
من فقط يك كمي خاك بودم
همين.

****
يك كمي خاك
كه دعايش
ديدن آخرين پله آسمان بود
آرزويش هميشه
پر زدن تا ته كهكشان بود
خاك هر شب دعا كرد
از ته دل خدا را صدا كرد
يك شب آخر دعايش اثر كرد
يك فرشته تمام زمين را خبر كرد
و خدا تكه‌اي خاك برداشت
آسمان را در آن كاشت
خاك را
توي دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاك
توي دست خدا نور شد
پر گرفت از زمين دور شد
****
راستي
من همان خاك خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهي اوقات
اين همه از خدا دور هستم!

معرکه است  

دنگ دنگ
آی بيا پهلوان، وارد ميدان بشو
نوبتت آخر رسيد...
معرکه کشتی تو با خداست

اين طرف گود منم يک تنه،
آن طرف گود خدا با همه
زور خدا از همه کس بيشتر
زور من از مورچه هم کمتر است
آخرش او می برد
او که خودش داور است
بازوی من را گرفت
برد هوا، زد زمين
خرد شدم اين چنين...
آخر بازی ولی،
گفت: بيا
جايزه بازی و بازندگی
يک دل محکم تر است
يک زره آهنی
پاشو تنت کن ولی،
باز نبينم که زود
زير غمم بشکنی...!

عقابی پرید

  

به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.

*
و گنجشک هر روز
همین جمله‌ها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت

*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان

 

قصيده معاد

 

سالنامه جهان
ماهنامه زمين و آسمان
روزنامه هاي صبح و عصر را
مرور مي كنم

باز هم خبر
باز هم خلاصه‌اي
از هزار سال اتفاق‌هاي دور و بر
باز خط به خط
نشانه و علامت است
سطر سطر زندگي
گزارش قيامت است

باز هم مصاحبه
بين آدم و عدم
بين آنچه مي‌رود به باد
دم به دم

باز سرمقاله‌اي به خط مرگ
باز عكس‌هاي آن و اين
باز پنج شنبه‌ها و جمعه‌ها
نه، تمام روزهاي هفته
روزِ واپسين
اول او و آخر او
بعد تا ابد هميشه نقطه چين...

*

باز آگهي
باز در ستون تسليت
اسم ها چقدر آشناست
اسم من
اسم تو
اسم ها همه شبيه اسم ماست
اسم هايمان چه تند و تيز
مي دوند
تا به انتهاي صفحه‌هاي رستخيز

در كنار اسم هايمان نوشته اند:
جمله جمله، واژه واژه، حرف حرف
هرچه كرده ايد
توي سررسيد ِ روزگار
يادداشت شد
دانه دانه لحظه كاشتيد
باغ ِ لحظه هاي هر كسي
آخرش شبيه آنچه كاشت، شد

***

سالنامه جهان
ماهنامه زمين و آسمان
روزنامه‌هاي صبح و عصر را
مرور مي كنم
مژده داده اند در شماره هاي بعد
در همين يكي دو روزِ زودِ دور دست،
توي ويژه نامه‌اي كه محشر است،
سردبير روزنامه حيات،
او كه متن آب و آفتاب را نوشت،
شاعر سروده‌هاي دوزخ و بهشت،
قصه گوي برگ و بار و ابر و باد،
او كه نور را به خاك ياد داد،
واژه هاي مرده را
زنده مي كند دوباره در قصيده معاد

یک استکان یادِ خدا باید بنوشم

 

شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

***

طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها

***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

قلبش ترك خورد  

هي شوق، پشت شوق
در دانه رقصيد
هي درد، پشت درد
در دانه پيچيد
و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد
قلبش ترك خورد
و دستي از نور
او را به سمت ديگري برد
وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
يك قطره خورشيد
يك عمر نابينايي او را دوا كرد

*
او با سماجت
بيرون كشيد آخر خودش را
از جرز ديوار
آن وقت فهميد
كه زندگي يعني همين كار

پرنده ماهي

آن پرنده عاشق است
عاشق ستاره ماهي‌اي
كه مثل يك نگين نقره‌اي
روي دست آب برق مي‌زند
ماهي لباس نقره‌اي هم عاشق است
عاشق پرنده ی طلايي‌اي
كه مثل سكه‌اي
توي مشت آفتاب
برق مي‌زند

*
آن پرنده را ولي چطور
مي‌شود به ماهي‌اش رساند!
خطبه ی عروسيِ
اين دو عاشق عجيب را چطور
مي‌شود ميان ابر و آب خواند!
هيچ‌كس
تاكنون
سفره‌اي براي عقد ماهي و پرنده‌اي نچيده است
هيچ‌كس پرنده ماهي ای نديده است.

*
يك شبي ولي
مطمئنم عشق بال مي شود
راهيِ
جاده‌هاي روشن خيال مي‌شود
ماهي‌اي
مي‌پرد به سمت آسمان
يك شبي
مطمئنم عشق باله مي‌شود
راه هاي دور
مثل كاغذي
مچاله مي‌شود
و پرنده‌اي شناكنان
مي‌رود به قعر آب‌هاي بيكران
بعد از آن
روي نقشه‌هاي عاشقي
سرزمين تازه‌اي
آفريده مي‌شود
و پرنده ماهي‌اي
بال و پر زنان، شناكنان
هم در آب و هم در آسمان
ديده مي‌شود

وای از آن خیال زخمی ات
بوی اسب می دهی
بوی شیهه، بوی دشت
بوی آن سوار را
او که رفت و هیچ وقت برنگشت
***
شیهه می کشد دلت
باد می شود
می وزد چهار نعل
سنگ و صخره زیر پای تو
شاد می شود
می دود چهار نعل
***
یال زخمی ات
شبیه آبشار
روی شانه های کوه ریخته
وای از آن خیال زخمی ات
تا کجای آسمان گریخته
***
روی کوه های پر غرور
روی خاک ِ دره های دور
دستخط وحشی تو مانده است
رفته ای و ردپای خونی تو را
هیچ کس به جز خدا نخوانده است

 

خوش خيال كاغذي

دستمال كاغذي به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟
عاشقم
با من ازدواج مي‌كني؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!
تو چقدر ساده‌اي
خوش خيال كاغذي!
توي ازدواج ما
تو مچاله مي‌شوي
چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي
پس برو و بي‌خيال باش
عاشقي كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذي، دلش شكست
گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست
گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
در تن سفيد و نازكش دويد
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد
مثل تكه‌اي زباله شد
او ولي شبيه ديگران نشد
چرك و زشت مثل اين و آن نشد
رفت اگرچه توي سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌هاي كاغذي
فرق داشت
چون كه در ميان قلب خود
دانه‌هاي اشك كاشت.

برای شما جا نداریم
:: برچسب‌ها: عاشقانه های عرفان نظر اهاری ,
:: بازدید از این مطلب : 1175

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

واژه ای نبود و هيچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
***
توی گوش من يواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
***
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
***
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هيچ چيز
مثل بازی قشنگ ما
عجيب نيست
بازی يی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
***
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و يک عروسک گلی ست.



:: برچسب‌ها: بازی خد ا ویک عروسک گلی عرفان نظراهاری ,
:: بازدید از این مطلب : 1132
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


کفش شما نشان دهنده روحیه شماست

در جریان تحقیقات در کانزاس، ۶۳ دانشجو به ۲۰۸ جفت کفش نگاه کردند و خصوصیات صاحب آنها را حدس زدند. این افراد که کفش ها را مشاهده می کردند حدود ۹۰درصد خصوصیات شخصی صاحبان کفش ها را به درستی حدس زدند. صاحبان کفش ها که به طور داوطلبانه در این تحقیق شرکت کرده بودند، قبلا پرسشنامه تست شخصیت را پر کرده و از آنها خواسته شده بود کفش هایی را که بیشتر مورد استفاده قرار می دهند به محققان تحویل بدهند.

از شرکت کنندگان خواسته شد به کفش ها نگاه کنند و جنسیت، سن و موقعیت اجتماعی صاحب آنها را حدس بزنند. خصوصیات شخصیتی موردنظر عبارت بود از برون گرایی یا درون گرایی، محافظه کاری یا آزادی خواهی، ثبات احساسی، سازگاری و وجدان.از آنجایی که کفش ها مدل ها، برندها، ظاهر و کاربرد های متفاوتی دارند، می توانند حامل اطلاعاتی راجع به تفاوت های شخصی باشند. بعضی از این تفاوت ها بارز و مشخص هستند.

کراندال، استاد روانشناسی اجتماعی در دانشگاه کانزاس، می گوید اینکه فردی کفش فانتزی بپوشد یا راحتی یا رسمی همه می توانند وجهی از شخصیت او را نشان دهند، او در تحقیقات خود گروهی را مامور کرد که با آزمون های شخصیت شناسی بررسی کنند هر مدل کفش چه ویژگی های شخصیتیای را نشان می دهد و بعد یافته ها را مورد آزمایش قرار داد، بعضی از آنها کاملا دقیق بودند و بعضی چندان دقیق نبودند.
 

کفش ساقدار

آنهایی که سرد و بی احساس هستند ، افرادی که علاقه زیادی به پوشیدن کفش ساقدار دارند معمولا روحیه سردی دارند و بیشتر درون گرا هستند و تمایل دارند از جامعه کناره گیری کنند و بیشتر منزوی باشند و حتی هیچ تلاشی نمی کنند که مورد قبول دیگران باشند یا حتی روحیه وظیفه شناسی از خود بروز دهند. ثبات عاطفی آنها کمتر است و روحیه ای تهاجمی دارند. دکتر کراندال می گوید: اگر فردی چنین کفشی بپوشد، یعنی دوست دارد بعضی از قوانین معمول را بشکند.
 

کفش مد روز
کار گروهی دوست ندارند ، کاملا مشخص است افرادی که از کفش مد روز استفاده می کنند، درآمد نسبتا بالایی دارند، به ظاهر خود بسیار اهمیت می دهند و تا حدودی مغرور هستند. به طور کلی افراد این گروه در جمع کمتر پذیرفته می شوند و خودشان هم خیلی دوست ندارند در فعالیت های گروهی شرکت کنند ولی نباید از حق گذشت که احساس وظیفه شناسی بالایی دارند.
 

کفش های معمولی

آرام و ساده ، افرادی که از کفش های معمولی و نه چندان شیک استفاده می کنند، ویژگی شخصیتی متمایز یا دیدگاه سیاسی خاصی ندارند، معمولا از گروه سیاسی خاصی طرفداری نمی کنند و اصولا ویژگی شخصیتی متمایز و خاصی ندارند. آنها مانند پوشش خود، شخصیتی آرام و ساده دارند و سعی می کنند همه جا از خود شخصیت قابل قبولی ارائه دهند، بعید است افراد این گروه را با صندل های پاشنه دار ببینید.
 

کفش شاد و رنگی

آدم های فعال ، افرادی که از کفش های رنگارنگ استفاده می کنند یعنی کفش هایی با رنگ های روشن و متفاوت که معمولا به عنوان اسنیکر شناخته می شوند، می پوشند معمولا ثبات احساسی بیشتری دارند و کمتر از دیگران خودشان را گرفتار استرس و اضطراب می کنند. این رنگارنگ پوش ها برون گرا و بسیار فعالند و تمایل دارند با مدل و رنگ کفش هایشان پیامی را به دیگران منتقل کنند، البته لزوما این پیام حقیقت ندارد. محققان تاکید می کنند که کفش شاد و رنگارنگ الزاما باعث شادی افراد نمی شود.
 

کفش با ظاهر ناراحت
از همه خونسردترند ، کفش هایی که خیلی ناراحت به نظر می رسند مثل کفش هایی با پاشنه خیلی بلند و... معمولا توسط شخصیت های خیلی آرام و خونسرد پوشیده می شوند.
 

کفش قدیمی

وظیفه شناس اما سرد ، افرادی که معمولا کفش های کهنه و قدیمی می پوشند، بسیار برون گرا هستند و از ثبات شخصیتی بالایی برخوردارند.

این افراد تا زمانی که کفش شان نیاز به تعمیر پیدا نکند آن را از پا بیرون نمی آورند. به وظیفه شناسی این افراد می توانید اطمینان کنید اما کمی سردمزاج هستند. البته ویژگی های شخصیتی این گروه کمی متغیرتر از دیگر گروه هاست.

  • افرادی که روحیه ای نسبتا خشن دارند و خشونت ورزی را چیزی منفی نمی دانند: آنهایی که چکمه های کوتاه می پوشند.
  • آدم های سازگار که خود را با هر موقعیتی تطبیق می دهند: کفشی می پوشند که بتوان در جاهای مختلف از آن استفاده کرد. درواقع کفش های چندمنظوره می پوشند.
  • افراد آزاداندیش که چندان خود را درگیر مقررات و چارچوب ها نمی کنند: کفش ارزان قیمت می پوشند و خیلی از آن مراقبت و نگهداری نمی کنند.
  • کسانی که نگران قضاوت دیگران و روابط انسانی خود هستند: کفش نو می پوشند و مدام مراقب آن هستند.


منبع : مجله ایده آل

حالا یه کامنت بذار بگو تو چ جور کفشی می پوشی؟؟؟
من که مد روز
تو چ طور؟؟؟

 



:: برچسب‌ها: روانشناسیه کفشhttp://dokhiiiy , blogfa , com/post/15 ,
:: بازدید از این مطلب : 1403
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 


خب معلومه
ارسلان قاسمی
2



:: برچسب‌ها: hc ,fgh'http://dokhiiiy , blogfa , com/ ,
:: بازدید از این مطلب : 1491
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

من عاشـــــــــق نیستم!

فقط گاهی… حرف تو که میشود دلم…

مثل اینکه تـــــــــب کند گــــــــرم و ســـــــــرد میشود

توی سیــــــــنه ام چـــــــــنگ می زند آب میشود…



:: بازدید از این مطلب : 1346
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 خیلی که دلتنگ میشوم به آسمان نگاه میکنم !

 

دلم قرص میشود که تو هم زیر همین سقفی . . .



:: برچسب‌ها: دلتنگ ,
:: بازدید از این مطلب : 1253
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

1355220929_blood-type-personality.jpeg
 



:: بازدید از این مطلب : 1122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 پشت این چشم ها


ابرها درگیرند


و من


کنار خنده هایت می مانم


در این دقایق دلتنگی



:: برچسب‌ها: دلتنگی ,
:: بازدید از این مطلب : 1397
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

1355220929_blood-type-personality.jpeg
 



:: بازدید از این مطلب : 1505
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 پشت این چشم ها


ابرها درگیرند


و من


کنار خنده هایت می مانم


در این دقایق دلتنگی



:: برچسب‌ها: دلتنگی ,
:: بازدید از این مطلب : 1342
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

دختر بچه در حال دعا کردن girl kid in pray

 

خدایا!

مرا تنها مگذار...

که مبادا نگاهم

به نگاه بنده ای از "جنس خاک"

محتاج شود...



:: بازدید از این مطلب : 1376
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

دختر بچه در حال دعا کردن girl kid in pray

 

خدایا!

مرا تنها مگذار...

که مبادا نگاهم

به نگاه بنده ای از "جنس خاک"

محتاج شود...



:: بازدید از این مطلب : 1217
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

می گویند با چشمان بسته نمی شود دید

 


آری می شود ، من هر شب به امید دیدن تو چشمانم را میبندم …



:: بازدید از این مطلب : 1151
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

می گویند با چشمان بسته نمی شود دید

 


آری می شود ، من هر شب به امید دیدن تو چشمانم را میبندم …



:: بازدید از این مطلب : 1534
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

فرقی نمی کند فاصله چقدر است


یک کوچه یا یک کشور

 

وقتی دوستش داری و به یادش می افتی


ناخداگاه دلتنگ می شوی . . .



:: برچسب‌ها: ملات عاشقانه, زیباترین جملات عاشقانه, اس عاشقانه, جملات کوتاه زیبا،جملات دلتنگی،جملات ناراحتی،جملات برتر،جملات غمگین،جملات تیکه دار،جملات قصار،جملات سنگین،جملات ناب, ساعت 15:19 توسط vahval| نظر بدهيد ,
:: بازدید از این مطلب : 1850
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

فرقی نمی کند فاصله چقدر است


یک کوچه یا یک کشور

 

وقتی دوستش داری و به یادش می افتی


ناخداگاه دلتنگ می شوی . . .



:: برچسب‌ها: ملات عاشقانه, زیباترین جملات عاشقانه, اس عاشقانه, جملات کوتاه زیبا،جملات دلتنگی،جملات ناراحتی،جملات برتر،جملات غمگین،جملات تیکه دار،جملات قصار،جملات سنگین،جملات ناب, ساعت 15:19 توسط vahval| نظر بدهيد ,
:: بازدید از این مطلب : 1812
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 

به هر کسی میرسی می گوید : آدم فقط یکبار عاشق می شود …


 

دروغ است ، تو باور نکن !


مثلا خود من هر روز دوباره عاشقت می شوم !!!



:: برچسب‌ها: عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1188
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 بهمن 1392 | نظرات ()